جدول جو
جدول جو

معنی مندوری - جستجوی لغت در جدول جو

مندوری
غمگینی، اندوهگینی، برای مثال بهار خرم نزدیک آمد از دوری / به شادکامی نزدیک شو نه مندوری (جلاب - شاعران بی دیوان - ۵۲)
تصویری از مندوری
تصویر مندوری
فرهنگ فارسی عمید
مندوری(مَ)
اندوهناکی. غمناکی. غمگینی. درماندگی:
بهار خرم نزدیک آمد از دوری
به شادکامی نزدیک شو نه مندوری.
جلاب (از لغت فرس چ اقبال ص 144).
رجوع به مندور شود
لغت نامه دهخدا
مندوری
بدبختی، اندوهناکی: (بهار خرم نزدیک آمد از دوری بشاد کامی نزدیک شو ز مندوری) (جلاب. صحاح الفرش. 116)
تصویری از مندوری
تصویر مندوری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کندوری
تصویر کندوری
کندوره، برای مثال گشاده در هر دو آزاده وار / میان کوی کندوری افکنده خوار (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندور
تصویر مندور
غمناک، اندوهگین، بدبخت، درمانده، خسیس
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ابوالعباس احمد بن محمد بن صالح، از فقهای داودیین و کتاب المصباح و کتاب الهادی و کتاب النیر از اوست. (ابن الندیم) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مزدور بودن. عمل مزدور. حالت مزدور بودن. اجیر بودن. مزدگیری در مقابل انجام کاری: رحمن است که راه مزدوری آسان کند. (کشف الاسرار ج 1 ص 32) ، استیجار. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، اجراء. اجره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، محنت و زحمت بدنی، اجرت کار و مواجب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ دُ)
جزیره ای است در مجمعالجزایر فیلی پین که 313300 تن سکنه دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام قسمتی از سرزمین چین است که امروز قسمت اعظم شمال شرقی چین را تشکیل میدهد. شهرهای عمده آن ’شن یانگ’ (موکدن) و ’هاربین’ است. منچوری ها از نژاد ’تونگوز’اند که در قرن هفدهم میلادی این سرزمین را گرفته وسلسلۀ تسینگ را تشکیل دادند و تا سال 1912م. بر آنجا حکمروائی داشتند. در سال 1897 روسها امتیاز ارضی پورت آرتور و ’تالین’ را از آنان گرفتند و در سال 1905 روسیه و ژاپن با استفاده از نفوذ خود بر این سرزمین، منچوری را میان خود تقسیم کردند. در سال 1924م. روسها از منافع خود در منچوری دست کشیدند ولی ژاپنی ها دولت مان چوکوئو را درسال 1932 به وجود آوردند. پس از شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم منچوری مجدداً به چین بازگشت. این سرزمین از طرف شمال به سیبری و از مغرب به سیبری و جمهوری توده ای مغولستان و از شرق به سیبری و شبه جزیره کره و از جنوب به کره و دریای زرد محدود است. 1055000 کیلومتر مربع وسعت و بالغ بر 44 میلیون تن سکنه دارد. مرکز آن موکدن است. سرزمینی است با کوههای کم ارتفاع که مهمترین آنها یکی خنگان بزرگ است که در مغرب قرار دارد و منچوری را از مغولستان جدا می کند و دیگر خنگان کوچک است که در مرکز قرار دارد. رودهای آمور (سرحد شمالی منچوری) و سونگاری و لیائو - هو قسمت اعظم این سرزمین را مشروب می سازند منچوری دارای منابع عظیم کشاورزی است و مهمترین محصول آن غله و سویا است. بهره برداری از جنگل در این سرزمین حائز اهمیت فراوان است. معادن نفت و مس و طلا و آهن و اکسید طبیعی آهن و نقره و سرب و نمک منچوری شایان توجه است کارخانه های ذوب فلزات و پارچه بافی و تولید مواد شیمیائی در شهرهای فوشون و دایرن و موکدن و آنتونگ دارای اهمیت خاصی می باشند. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان شاه آباد است که در جنوب خاوری شاه آباد واقع است. شمال دهستان دشت و جنوب آن کوهستانی است. رود خانه راوند و رود خانه شیان در این دهستان به هم ملحق می شوند و قسمتی از اراضی و قراء این دهستان از این رودخانه مشروب می شوند. محصول عمده دهستان چغندرقند و محصولات دامی است. این دهستان از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و 7500 تن سکنه دارد. مرکز دهستان آبادی داربید و قراء مهم آن چنگان، مله سر، سیاه پله. چقاجنکه و حمیل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان خنافره است که در بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع است و 1000 تن سکنه دارد که از طایفۀ ابوجعفر هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به منصور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منصور شود، قسمی آواز. یکی از گوشه های چهارگاه. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، قسمی کاغذ منسوب به ابوالفضل منصور بن نصر بن عبدالرحیم کاغذی، از مردم سمرقند. و قسمی دیگر از کاغذ نیز به نام منصوری شهرت داشته است اقدم از زمان ابوالفضل منصور. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری ی)
منسوب است به منصوره. (از انساب سمعانی). رجوع به منصوره شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
سفره ای که بالای تختۀ میز بگسترند. (آنندراج) (اشتینگاس). کندوره. گندور. گندوره. گندوله. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْوَ)
گردی. تدویر. (فرهنگ فارسی معین). مدوربودن: رکن ها درمالیده است تا به مدوری مایل است. (سفرنامۀ ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مائده و سفره باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 153). آن ازار بود که در سفره بود و گروهی سفره گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 517). سفره و دستار خوان چرمی را گویند. (برهان). سفرۀ بزرگ که آن را دستار خوان می گویند. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). سفره بود به زبان خراسان. (حاشیۀ فرهنگ اسدی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفرۀ چرمین که بر روی میز گسترانند. (ناظم الاطباء) :
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
بوشکور (از لغت فرس اسدی).
مردی بود (حاجب بزرگ) که از وی رادتر و فراخ کندوری و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156).
ای بر کنار گوشۀ کندوری سخات
خوان هزارکاسۀ نه چرخ ماحضر.
بدرالدین جاجرمی (از جهانگیری).
که دامنم بگرفته است و می کشد عشقی
چنانکه گرسنه گیرد کنار کندوری.
مولوی.
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دور کندوری بدند.
مولوی.
، بعضی پیش انداز را گفته اند یعنی پارچه ای که در پیش سفره و روی زانو اندازند به وقت چیزی خوردن. (برهان). پیش انداز و پارچه ای که در سر سفره و سر میز بر روی زانوها گسترند. (ناظم الاطباء)، جشنی که مخصوص شرافت حضرت فاطمه سلام اﷲ علیها می گیرند و زنهای پرهیزگار باید در این جشن حاضر باشند و غذایی که در این روز طبخ می کنند نبایدهیچ مردی آن را ببیند، قسمی از کدو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَوْ وَ)
نورانی بودن. روشن بودن:
دوش که صبح چاک زد صدرۀ چست عنبری
خضر درآمد از درم صبح وش از منوری.
خاقانی (چ سجادی ص 421).
بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگی
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 436)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شهری است در ایتالیا که در سال 1796م. ناپلئون بناپارت ’پیه مونته’ها را در آنجا شکست داد. این شهر 21400 تن سکنه و کار خانه صنایع آهن و فولاد و چینی سازی دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ رُ)
دشتی در حدود ارمنستان. (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی حاشیۀ ص 140) :
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
نظامی (خسرو و شیرین ایضاً ص 140)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غمگین بود. (لغت فرس چ اقبال ص 144). غمناک. (آنندراج). مندوور. (ناظم الاطباء). متحیر. درمانده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). مفلوک و صاحب ادبار و سیاه بخت و بی دولت و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست. (آنندراج) : احمدعلی نوشتکین نیز بیامد چون خجلی و مندوری. (تاریخ بیهقی) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مندوور شود.
- مندور کردن، درمانده کردن. بدبخت کردن:
خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مگس و ذباب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندوقی
تصویر بندوقی
تفنگدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندور
تصویر مندور
بدبخت درمانده، اندوهناک غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصوری
تصویر منصوری
منسوب به منصور، یکی از گوشه های چهارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده گردی گرد گونگی گردی تدویر: و رکنها درمالیده است تا به مدوری مایل است
فرهنگ لغت هوشیار
مزد گرفتن در مقابل انجام دادن کاری: رحمن است که راه مزدوری آسان کند، شاگردی استاد صنعتکار
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که در سر سفره و میز بروی زانو گسترند تا چیزی از خوردنی بر دامن یا زمین نریزد سفره چرمین، سفره بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که بر روی سفره و زانو اندازند تا سفره و زانو آلوده نگردد دستار خوان پیش انداز: بر این سفره آسمان نگر بقرصها ستارگان و کاکی ماه در میانه بر کندوری شعر هوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبوری
تصویر زنبوری
پرمری، پرویزن منسوب به زنبور، خانه مشبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندور
تصویر مندور
((مَ))
فقیر، درمانده، بدبخت، خسیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصوری
تصویر منصوری
((مَ))
یکی از گوشه های چهارگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندوری
تصویر کندوری
((کُ دُ))
سفره، سفره چرمین، پیش بند، کندوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادوری
تصویر زادوری
تولید مثل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادوری
تصویر دادوری
قضاوت
فرهنگ واژه فارسی سره
عملگی، کارگری، کارگری کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تأیید
دیکشنری اردو به فارسی