شکافته گردنده و بریده شونده. (آنندراج). شکافته و بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بینی بریده و گوش سوراخ کرده شده. (غیاث) : هین عنان درکش پی این منهزم درمران تا تو نگردی منخرم. مولوی. - منخرم گردانیدن، شکافتن. از هم دریدن: اساس گفتۀ من جمله منهدم کند و قواعد سعی مرا منخرم گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 116)
شکافته گردنده و بریده شونده. (آنندراج). شکافته و بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بینی بریده و گوش سوراخ کرده شده. (غیاث) : هین عنان درکش پی این منهزم درمران تا تو نگردی منخرم. مولوی. - منخرم گردانیدن، شکافتن. از هم دریدن: اساس گفتۀ من جمله منهدم کند و قواعد سعی مرا منخرم گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 116)
سوراخ بینی. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). سوراخ بینی. ج، مناخر. (ناظم الاطباء). بینی و گویند سوراخ آن. ج، مناخر. (از اقرب الموارد). هر یک از دو سوراخ بینی. تثنیۀ آن منخرین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منخرین شود
سوراخ بینی. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). سوراخ بینی. ج، مناخر. (ناظم الاطباء). بینی و گویند سوراخ آن. ج، مناخر. (از اقرب الموارد). هر یک از دو سوراخ بینی. تثنیۀ آن منخرین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منخرین شود
پشته یا کوه که منفرد باشد از یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). پشته و کوه منفرد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، مخرم الجبل، بینی کوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از آنندراج). بینی و دماغۀ کوه. (ناظم الاطباء) ، و کذلک مخرم السیل. ج، مخارم و آن دهانها راه کوه باشد. (منتهی الارب). مخرم السیل، جزء پیشین از توجبه. ج، مخارم. (ناظم الاطباء) : از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست و به مخرمی میان دو کوه بلند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 350). و رجوع به مخارم شود
پشته یا کوه که منفرد باشد از یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). پشته و کوه منفرد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، مخرم الجبل، بینی کوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از آنندراج). بینی و دماغۀ کوه. (ناظم الاطباء) ، و کذلک مخرم السیل. ج، مَخارِم و آن دهانها راه کوه باشد. (منتهی الارب). مخرم السیل، جزء پیشین از توجبه. ج، مخارم. (ناظم الاطباء) : از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست و به مخرمی میان دو کوه بلند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 350). و رجوع به مخارم شود
نام یکی از محله های بغداداست. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72). محله ای است به بغداد مر یزید بن مخرم را. (منتهی الارب) (آنندراج). محله ای است در بغداد که بین رصافه و نهر معلی واقع شده و خانه سلاطین خلف در آن بوده است که آن خانه ها را امام ناصر منسوب به مخرم بن یزید خراب کرد و بعضی گفته اند که از اقطاعات عمر بن الخطاب بود. (از مراصد الاطلاع)
نام یکی از محله های بغداداست. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72). محله ای است به بغداد مر یزید بن مخرم را. (منتهی الارب) (آنندراج). محله ای است در بغداد که بین رصافه و نهر معلی واقع شده و خانه سلاطین خلف در آن بوده است که آن خانه ها را امام ناصر منسوب به مخرم بن یزید خراب کرد و بعضی گفته اند که از اقطاعات عمر بن الخطاب بود. (از مراصد الاطلاع)
درکشیده شونده در رشته. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منسلک. در رشته کشیده. به رشته درآمده: سلطان طمغاج خان... در حیات بود و خال بنده شرف الزمان... در سلک خدمت آن پادشاه منخرط. (لباب الالباب چ نفیسی ص 45). معتقدات هر قوم هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف. (اخلاق ناصری). کار مقربان حضرت ملوک... از کار دیگر خدم و حواشی که در سلک اباعد و اجانب منخرط باشند صعب تر و خطرناکتر بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209). - منخرط داشتن، به رشته کشیدن. در یک ردیف جای دادن: صغیر و کبیر و رفیع و وضیع... را به وقت استغاثت در یک نظم و سلک منخرط دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166). - منخرطشدن، به رشته کشیده شدن. در یک صف قرار گرفتن. در یک ردیف جای گرفتن: ملک سیستان به حضرت او مبادرت نمود و در زمرۀ ارکان دولت منخرط شد. (جهانگشای جوینی). استماع کلام الهی را مستعد گردد ودر مسالک ’ان فی هذه الامه لمحدثین مکلمین و ان عمر منهم’ منخرط شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 169). - منخرط گردیدن، منخرط شدن: این نزاع از او برخیزد و درسلک عباداﷲ منخرط گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 254). مصلی بواسطۀ صلوه در سلک جمیع ملایکه که سکان حظایر قدس و قطان صوامع انس اند منخرط گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 297). رجوع به ترکیب قبل شود. ، در میان چیزی درآینده، چیزی که به سبب تراشیدن همه اطرافش صاف و مصاف شده باشد، مجازاً به معنی آراسته و درست شونده. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب و مجبور و ملتزم، گستاخ و متهور. (ناظم الاطباء) ، بی محابا و به نادانی خود را در خطر انداخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاب و جلد. (ناظم الاطباء)
درکشیده شونده در رشته. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منسلک. در رشته کشیده. به رشته درآمده: سلطان طمغاج خان... در حیات بود و خال بنده شرف الزمان... در سلک خدمت آن پادشاه منخرط. (لباب الالباب چ نفیسی ص 45). معتقدات هر قوم هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف. (اخلاق ناصری). کار مقربان حضرت ملوک... از کار دیگر خدم و حواشی که در سلک اباعد و اجانب منخرط باشند صعب تر و خطرناکتر بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209). - منخرط داشتن، به رشته کشیدن. در یک ردیف جای دادن: صغیر و کبیر و رفیع و وضیع... را به وقت استغاثت در یک نظم و سلک منخرط دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166). - منخرطشدن، به رشته کشیده شدن. در یک صف قرار گرفتن. در یک ردیف جای گرفتن: ملک سیستان به حضرت او مبادرت نمود و در زمرۀ ارکان دولت منخرط شد. (جهانگشای جوینی). استماع کلام الهی را مستعد گردد ودر مسالک ’ان فی هذه الامه لمحدثین مکلمین و ان عمر منهم’ منخرط شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 169). - منخرط گردیدن، منخرط شدن: این نزاع از او برخیزد و درسلک عباداﷲ منخرط گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 254). مصلی بواسطۀ صلوه در سلک جمیع ملایکه که سکان حظایر قدس و قطان صوامع انس اند منخرط گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 297). رجوع به ترکیب قبل شود. ، در میان چیزی درآینده، چیزی که به سبب تراشیدن همه اطرافش صاف و مصاف شده باشد، مجازاً به معنی آراسته و درست شونده. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب و مجبور و ملتزم، گستاخ و متهور. (ناظم الاطباء) ، بی محابا و به نادانی خود را در خطر انداخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاب و جلد. (ناظم الاطباء)
دریده شونده. (غیاث). دریده شونده و پاره پاره گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دریده و پاره پاره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تیزی که پرده های فلک منخرق شود گر عزم برشدن به دماغ جهان کند. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 435). - رجل منخرق السربال، مرد که از درازی سفر جامۀوی پاره پاره باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - منخرق شدن، شکافتن. شکافته شدن. پاره گردیدن: مشیمۀ مادر که قرارگاه طفل است به وقت وضع حمل ناچار منخرق شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 44). این موضع به سبب رفتن آن منخرق و شکافته شد. (تاریخ قم ص 50). ، سریع. (اقرب الموارد)
دریده شونده. (غیاث). دریده شونده و پاره پاره گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دریده و پاره پاره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تیزی که پرده های فلک منخرق شود گر عزم برشدن به دماغ جهان کند. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 435). - رجل منخرق السربال، مرد که از درازی سفر جامۀوی پاره پاره باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - منخرق شدن، شکافتن. شکافته شدن. پاره گردیدن: مشیمۀ مادر که قرارگاه طفل است به وقت وضع حمل ناچار منخرق شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 44). این موضع به سبب رفتن آن منخرق و شکافته شد. (تاریخ قم ص 50). ، سریع. (اقرب الموارد)
ریسمان بریده و قطعشده. (ناظم الاطباء). منقطع. بریده شده: اسباب رفاهیتی که منصرم بود باز دیدار آمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60). رجوع به انصرام شود. - منصرم گردانیدن، منقطع کردن. بریدن. قطع کردن: باید که در انفاذ این عزیمت متبرم نشوی و عروۀ صریمت منصرم نگردانی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 141). ، گذشته. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به انصرام شود
ریسمان بریده و قطعشده. (ناظم الاطباء). منقطع. بریده شده: اسباب رفاهیتی که منصرم بود باز دیدار آمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60). رجوع به انصرام شود. - منصرم گردانیدن، منقطع کردن. بریدن. قطع کردن: باید که در انفاذ این عزیمت متبرم نشوی و عروۀ صریمت منصرم نگردانی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 141). ، گذشته. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به انصرام شود
از بیخ برکنده و بریده. (آنندراج). از بیخ برکننده و برنده. (ناظم الاطباء) ، بی باک بدعمل، درز شکافته و بخیۀ شکافته و دریده وچاک شده، مرد معتقد به دین خرمی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخرم شود
از بیخ برکنده و بریده. (آنندراج). از بیخ برکننده و برنده. (ناظم الاطباء) ، بی باک بدعمل، درز شکافته و بخیۀ شکافته و دریده وچاک شده، مرد معتقد به دین خرمی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخرم شود