جدول جو
جدول جو

معنی منخرم - جستجوی لغت در جدول جو

منخرم
شکافته، بریده، بینی بریده
تصویری از منخرم
تصویر منخرم
فرهنگ فارسی عمید
منخرم(مُ خَرِ)
شکافته گردنده و بریده شونده. (آنندراج). شکافته و بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بینی بریده و گوش سوراخ کرده شده. (غیاث) :
هین عنان درکش پی این منهزم
درمران تا تو نگردی منخرم.
مولوی.
- منخرم گردانیدن، شکافتن. از هم دریدن: اساس گفتۀ من جمله منهدم کند و قواعد سعی مرا منخرم گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 116)
لغت نامه دهخدا
منخرم
شکافته شونده بریده
تصویری از منخرم
تصویر منخرم
فرهنگ لغت هوشیار
منخرم((مُ خَ رِ))
بریده، شکافته
تصویری از منخرم
تصویر منخرم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منخرق
تصویر منخرق
پاره شده، دریده، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منخر
تصویر منخر
بینی، سوراخ بینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخرم
تصویر مخرم
برآمدگی کوه، دماغه کوه
فرهنگ فارسی عمید
آنکه به نادانی و خودسری دست به کاری بزند و خود را به خطر بیندازد، لاغر، باریک، تراشیده، به رشته کشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصرم
تصویر منصرم
بریده، قطع شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ شَ رِ)
پوست کفته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کفته و اندک بریده. (ناظم الاطباء). رجوع به انشرام شود
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ / مِ خِ / مُ خُ / مَ خِ)
سوراخ بینی. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). سوراخ بینی. ج، مناخر. (ناظم الاطباء). بینی و گویند سوراخ آن. ج، مناخر. (از اقرب الموارد). هر یک از دو سوراخ بینی. تثنیۀ آن منخرین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منخرین شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
پشته یا کوه که منفرد باشد از یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). پشته و کوه منفرد. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، مخرم الجبل، بینی کوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از آنندراج). بینی و دماغۀ کوه. (ناظم الاطباء) ، و کذلک مخرم السیل. ج، مخارم و آن دهانها راه کوه باشد. (منتهی الارب). مخرم السیل، جزء پیشین از توجبه. ج، مخارم. (ناظم الاطباء) : از نهیب آن لشکر با پناه کوهی حصین نشست و به مخرمی میان دو کوه بلند التجا ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 350). و رجوع به مخارم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ را)
نام یکی از محله های بغداداست. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72). محله ای است به بغداد مر یزید بن مخرم را. (منتهی الارب) (آنندراج). محله ای است در بغداد که بین رصافه و نهر معلی واقع شده و خانه سلاطین خلف در آن بوده است که آن خانه ها را امام ناصر منسوب به مخرم بن یزید خراب کرد و بعضی گفته اند که از اقطاعات عمر بن الخطاب بود. (از مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رِ)
ابن حزن بن زیاد بن الحارث بن کعب المذحجی. یکی از شعرای دوران جاهلیت است، و به نام مادرش ’فکهه’ شهرت داست. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 72)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
مرگ از بیخ برکننده مردم. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ رِ)
درکشیده شونده در رشته. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منسلک. در رشته کشیده. به رشته درآمده: سلطان طمغاج خان... در حیات بود و خال بنده شرف الزمان... در سلک خدمت آن پادشاه منخرط. (لباب الالباب چ نفیسی ص 45). معتقدات هر قوم هر چند در سلک توجه به کمال منخرط باشد اما در صورت و وضع مختلف. (اخلاق ناصری). کار مقربان حضرت ملوک... از کار دیگر خدم و حواشی که در سلک اباعد و اجانب منخرط باشند صعب تر و خطرناکتر بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209).
- منخرط داشتن، به رشته کشیدن. در یک ردیف جای دادن: صغیر و کبیر و رفیع و وضیع... را به وقت استغاثت در یک نظم و سلک منخرط دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166).
- منخرطشدن، به رشته کشیده شدن. در یک صف قرار گرفتن. در یک ردیف جای گرفتن: ملک سیستان به حضرت او مبادرت نمود و در زمرۀ ارکان دولت منخرط شد. (جهانگشای جوینی). استماع کلام الهی را مستعد گردد ودر مسالک ’ان فی هذه الامه لمحدثین مکلمین و ان عمر منهم’ منخرط شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 169).
- منخرط گردیدن، منخرط شدن: این نزاع از او برخیزد و درسلک عباداﷲ منخرط گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 254). مصلی بواسطۀ صلوه در سلک جمیع ملایکه که سکان حظایر قدس و قطان صوامع انس اند منخرط گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 297). رجوع به ترکیب قبل شود.
، در میان چیزی درآینده، چیزی که به سبب تراشیدن همه اطرافش صاف و مصاف شده باشد، مجازاً به معنی آراسته و درست شونده. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب و مجبور و ملتزم، گستاخ و متهور. (ناظم الاطباء) ، بی محابا و به نادانی خود را در خطر انداخته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتاب و جلد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُخَ رِ)
برکنده شونده و برآینده از جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). برکنده و منفک و از جای برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شکسته گردنده. (آنندراج) ، سست و ضعیف. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شکافته و پاره پاره شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخراع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ رَ)
منخرق الریاح، بادگذر. (منتهی الارب). محل وزیدن بادها و بادگذر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرِ)
دریده شونده. (غیاث). دریده شونده و پاره پاره گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دریده و پاره پاره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
تیزی که پرده های فلک منخرق شود
گر عزم برشدن به دماغ جهان کند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 435).
- رجل منخرق السربال، مرد که از درازی سفر جامۀوی پاره پاره باشد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- منخرق شدن، شکافتن. شکافته شدن. پاره گردیدن: مشیمۀ مادر که قرارگاه طفل است به وقت وضع حمل ناچار منخرق شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 44). این موضع به سبب رفتن آن منخرق و شکافته شد. (تاریخ قم ص 50).
، سریع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ رِ)
ریسمان بریده و قطعشده. (ناظم الاطباء). منقطع. بریده شده: اسباب رفاهیتی که منصرم بود باز دیدار آمد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 29). امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60). رجوع به انصرام شود.
- منصرم گردانیدن، منقطع کردن. بریدن. قطع کردن: باید که در انفاذ این عزیمت متبرم نشوی و عروۀ صریمت منصرم نگردانی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 141).
، گذشته. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به انصرام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خَرْ رِ)
از بیخ برکنده و بریده. (آنندراج). از بیخ برکننده و برنده. (ناظم الاطباء) ، بی باک بدعمل، درز شکافته و بخیۀ شکافته و دریده وچاک شده، مرد معتقد به دین خرمی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخرم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منخرع
تصویر منخرع
بر کنده، شکسته، بر آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متخرم
تصویر متخرم
از بیخ کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصرم
تصویر منصرم
گسسته بریده جدا منقطع (ریسمان و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
پشته تک، بینی کوه شکافتنی بریدنی پشته و کوهی که منفرد باشد، بینی کوه جمع مخارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخر
تصویر منخر
سوراخ دماغ سوراخ بینی سوراخ بینی، جمع مناخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخرق
تصویر منخرق
باد گذر دریدنی، پاره شدنی پاره شونده دریده گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
خراشیده تراشیده، در میان آینده، آراسته، رشته پذیر در کشیده شونده به رشته، آراسته، خراطی شده تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخرم
تصویر مخرم
((مَ رِ))
بینی کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منخر
تصویر منخر
((مِ خَ))
سوراخ بینی، جمع مناخر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منخرق
تصویر منخرق
((مُ خَ رِ))
پاره شونده، دریده گردنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصرم
تصویر منصرم
((مُ صَ رِ))
بریده، جدا، منقطع
فرهنگ فارسی معین
بریده، جدا، گسسته، منقطع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوراخ بینی
فرهنگ واژه مترادف متضاد