جدول جو
جدول جو

معنی منج - جستجوی لغت در جدول جو

منج
زنبور عسل، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، مگس انگبین، گوژانگبین، نحله، منگ، کبت، برای مثال هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین / آری عسل شیرین نآید مگر از منج (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)
تصویری از منج
تصویر منج
فرهنگ فارسی عمید
منج
تخم گیاه، تخم و دانۀ هر گیاه
تصویری از منج
تصویر منج
فرهنگ فارسی عمید
منج(مَ)
منگ. که دانه ای است مسکر و معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). معرب منگ فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). معرب منگ فارسی و آن دانه ای است که سکر آرد و عقل را زایل کند. (از اقرب الموارد).... او را به پارسی منگ گویند و منج معرب بود و آن نوعی است از حبوب که چون بخورند عقل زایل کند، در معجونات بزرگ استعمال کنند و رنگ دانۀ او سرخ باشد و به... مشابهت دارد یعنی نانخواه و دانۀ او بزرگتر باشد. طایفه ای او را بنگ دانسته اند و آن غلط است... درختی است مشابه درخت بادام تلخ... (از ترجمه صیدنه).... به پارسی منگ و بنگ گویند... (از اختیارات بدیعی). رجوع به مدخل قبل شود، خرمای دو سه به هم چفسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). دو سه خرمای به هم چسبیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منج(مَ)
خرد و صغیر. فیروزآبادی در کلمه مجوس گوید: ’مجوس بر وزن صبور نام مردی بوده است با گوشهای خرد که دینی نهاده و مردمان را بدان خواند و مجبوس معرب منجگوش است’. از گفتۀ فیروزآبادی چنین برمی آید که ’منج’ بمعنی خرد و صغیر و کوچک باشد. البته کلمه مجوس ’منج گوش’ نیست، ولی کلمه ’منج’ را چون فیروزآبادی بمعنی خرد می گیرد، تا دلیل مخالف نباشد، انکارش صعب است. واﷲ اعلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 320 آمده: ففی القاموس: ’مجوس’کصبور، رجل صغیرالأذنین وضع دیناً و دعا الیه. معرب ’منج کوش’. رجل مجوسی. ج، مجوس... و کلمه ’منج’ ضبطت فی نسخ القاموس بکسرالمیم ولکن ضبطها فی المعیار بالضم و فسرها عن الفارسیه بمعنی الذباب و الزنبور..
لغت نامه دهخدا
منج(مَ)
نام دارویی است که آن را ریوند گویند. (برهان). ریوند. (ناظم الاطباء) (الفاظ الأدویه) ، معرب منگ هم هست که درخت بزرالبنج باشد. (برهان). بنج. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). در قاموس ’منج’ معرب ’منگ’ به معنی دانۀ مسکر آمده و در کتب طب به این معنی ’بنج’ است معرب ’بنگ’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
منج(مِ)
چیز لس و سفت شده (مانند چرم). (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
منج(مِ)
به معنی تخم باشد مطلقاً خواه تخم گل و خواه تخم خربزه و غیر آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به منج زراوشان شود
لغت نامه دهخدا
منج(مُ)
ماش سبز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از دزی ج 2 ص 617)
لغت نامه دهخدا
منج(مُ)
هر زنبوررا گویند عموماً. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). زنبور را گویند. (آنندراج). زنبور و کبت. (ناظم الاطباء).
- خرمنج، خرمگس. (فرهنگ رشیدی). مگس بزرگ است که خرمگس گویند. (آنندراج) :
ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج
با بور تو رخش پور دستان خرمنج
بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد
سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج.
سوزنی (از آنندراج).
، نحل انگبین. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 58). زنبور عسل را خوانند خصوصاً. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). زنبور عسل را نیز گویند. (آنندراج). مگس عسل. (فرهنگ رشیدی). زنبورعسل. کبت انگبین. (از ناظم الاطباء) :
هرچندحقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 58).
انگبین از منج و مشک از نافه و شکر ز نی
گوهر از خاراو زر از کان و لؤلؤ از صدف.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 231).
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
شود همچومنج عسل بر شکوفه.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
عسل، میوه و حاصل منج است. (تاریخ قم ص 251).
- امیر منج، شاه زنبوران. یعسوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل منج آشیان، سوراخ سوراخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب منج آشیان شود.
- منج آشیان، لانۀ زنبور. کندو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
قهرت اندر دودۀ غوغائیان
همچنان دودی است در منج آشیان.
شرف شفروه (از یادداشت ایضاً).
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 315).
- منج انگبین، نحل. نحله. ثواب. زنبورعسل. مگس عسل. کبت انگبین. عساله: در فریومد... منج انگبین باشد و عسلی بغایت کمال، چنانکه در دیگر نواحی نیشابور مثل آن نیست. (تاریخ بیهق). همه زمین پر از ارواح بود بر صورت نحل منج انگبین. (ابوالفتوح رازی ج 2 ص 310).
- منج صفت، مانند زنبورعسل:
شیرین نکرده از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید.
ابن یمین (از جهانگیری).
، خرمگس. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ’خرمنج’ ذیل معنی اول شود، مگس سبز. (برهان) (ناظم الاطباء). مگس سبز که گوشت را گنده کند و کرم اندازد. (غیاث)، لاشۀ خر زبون را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی لاشۀ خر ضعیف و ناتوان هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ (جهانگیری) به معنی لاشۀ خر زبون گفته و شعر سوزنی شاهد آورده: ’با بور تو رخش پوردستان خرمنج’ و در این سهو کرده چه خرمنج یک کلمه است به معنی خرمگس چنانکه گذشت. (فرهنگ رشیدی). لاشۀ خر لاغر زبون در جهانگیری آورده و سهوکرده و رشیدی گفته خرمنج یک کلمه است و به معنی مگس بزرگ است که خرمگس گویند نه خر لاغر. (انجمن آرا) (آنندراج)، به زبان هندی به معنی کنف باشد و آن گیاهی است که از آن ریسمان بافند. (برهان). گیاهی است که از او ریسمان سازند. (الفاظ الادویه). دررسالۀ پهلوی خسرو کواتان و ریتک وی بند 91 از ’بوی منج’ پهلوی، مونج سخن رفته. ’اونوالا’ در ذیل همان صفحه آن را به ’درخت بادام تلخ’ یا ’کنف’ ترجمه کرده است. (حاشیۀ برهان چ معین)، درخت بادام تلخ. (برهان) (ناظم الاطباء) (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). هر چیز بد و فاسد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منج(مَ قَ)
نام دهی است از بوانات. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). قریه ای است چهار فرسنگ و نیمی سوریان از بوانات. (فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بوانات است که در بخش بوانات سرچهان شهرستان آباده واقع است و 684 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
منج
پارسی تازی گشته منگ از گیاهان ماش سبز از گیاهان چیز لس و سفت شده (مانند چرم)
فرهنگ لغت هوشیار
منج((مُ))
زنبور عسل، مگس
تصویری از منج
تصویر منج
فرهنگ فارسی معین
منج
چوب یا درخت نیمه خشک، هر چیز نیمه سفت و نیمه شل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منجیک
تصویر منجیک
(پسرانه)
نام شاعر ایرانی قرن چهارم، منجیک ترمذی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منجوق
تصویر منجوق
(دخترانه)
نوعی زینت به شکل گوی کوچک که برای تزیین بر روی لباس گل سر و مانند آنها دوخته یا چسبانده میشود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمنج
تصویر زمنج
پرندۀ شکاری مایل به سرخ و کوچک تر از عقاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجم
تصویر منجم
معدن، مرکز چیزی، در علم زمین شناسی جا و مرکز فلزات و سنگ ها که در زیر یا روی زمین به طور طبیعی انباشته شده، کان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
ویژگی مایعی که در اثر برودت بسته و سفت شده باشد، بسته شده، یخ بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجنیق
تصویر منجنیق
چوب بست های بلندی که برای کارهای بنایی درست می کنند، آلتی که در جنگ های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله های آتش به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجلاب
تصویر منجلاب
آب بدبو و گندیده که در یک جا جمع شود، جایی که آب های کثیف و بدبو جمع شده باشد، کنایه از حالت و وضعیت ناخوشایند، تنگنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجز
تصویر منجز
رواکنندۀ حاجت، وفاکنندۀ وعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجم
تصویر منجم
کسی که علم نجوم می داند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجی
تصویر منجی
نجات دهنده، رهایی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شده، منتهی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجلی
تصویر منجلی
روشن، آشکار، جلوه گر
فرهنگ فارسی عمید
(زِ مُ)
مرغی باشد از جنس عقاب و رنگش بسرخی مایل بود و بعضی گویند مرغی است سیاه و از غلیواج بزرگتر و آن را دوبرادران خوانند. و بعضی گویند جانوریست شکاری بغایت پاکیزه منظر از جنس چرغ و آنچه رنگش به سرخی زندبهتر است و آنچه در صحرا تولک و کریز کرده باشد، یعنی پرهای خود را ریخته باشد به کاری نیاید و آنرا به عربی زمج خوانند. و بعضی دیگر گفته اند که همای است و آن را استخوان رند می گویند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ رشیدی). پرندۀ گوشتخوار که دوبرادران و به تازی زمّج گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زمج شود
لغت نامه دهخدا
رهاننده رها گاه، پشته مکان نجات جای رهایی، زمین مرتفع. نجات دهنده رها کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمنج
تصویر زمنج
صمغ (مطلقا)، زاج زاگ
فرهنگ لغت هوشیار
منجوق: ترکی تازی گشته ماهچه سر درفش، افسر، درفش، چتر سایبان، مهرک که بر جامه دوزند گوی و قبه ای که بر سر رایت (درفش) نصب میکردند ماهچه علم، علم رایت درفش: (چو زلف بتان جعد منجوق باد گهی بر نوشت و گهی بر گشاد) (اسدی. رشیدی)، رایتی که بر کنگره های برج جهت اعلام نماز جماعت می افراشتند، چتر. سایبان، تاج، گوی و زینتهای دیگر که بر بالای منار و برج بعنوان آیین بندی نصب کنند، دانه های ریز از جنس شیشه و بلور که زیور جامه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجر شدن
تصویر منجر شدن
انجام شدن، انجامیدن، فرجامیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجر شده
تصویر منجر شده
انجامیده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجم
تصویر منجم
اخترشناس، اخترمار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
یخ بسته
فرهنگ واژه فارسی سره
هیمه، درخت نیمه خشک
فرهنگ گویش مازندرانی