مولانا قنبری، از نیشابور بوده، جوهر نظمش مقبول و او در نظم چالاک و عامی بود و ابیاتش خالی از چاشنی نبود. در مدح امیر میرزا این مطلع قصیدۀ اوست: این گهرها بین که در دریای اخضر کرده اند زین مشاغل آتش خور بین که چون بر کرده اند. قبرش در همان ولایت است. (مجالس النفایس ص 39 و 213) محمد بن علی از فرزندان قنبرمولی علی بن ابیطالب. راوی و شاعری است همدانی که درروزگار المعتمد علی الله میزیست و نویسندگان و وزیران آن دوره را در شعر خود میستود و تا ایام المکتفی زنده بود. صولی از او روایت دارد. (از لباب الانساب) ابوعبدالله بن محمد بن روح بن عمران مصری مولی بنی قنبر. حدیث او منکر است. وی درذی حجۀ سال 245 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
مولانا قنبری، از نیشابور بوده، جوهر نظمش مقبول و او در نظم چالاک و عامی بود و ابیاتش خالی از چاشنی نبود. در مدح امیر میرزا این مطلع قصیدۀ اوست: این گهرها بین که در دریای اخضر کرده اند زین مشاغل آتش خور بین که چون بر کرده اند. قبرش در همان ولایت است. (مجالس النفایس ص 39 و 213) محمد بن علی از فرزندان قنبرمولی علی بن ابیطالب. راوی و شاعری است همدانی که درروزگار المعتمد علی الله میزیست و نویسندگان و وزیران آن دوره را در شعر خود میستود و تا ایام المکتفی زنده بود. صولی از او روایت دارد. (از لباب الانساب) ابوعبدالله بن محمد بن روح بن عمران مصری مولی بنی قنبر. حدیث او منکر است. وی درذی حجۀ سال 245 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی: به عنبرفروشان اگر بگذری شود جامۀ تو همه عنبری. (هجونامۀ منسوب به فردوسی). صفت چند گویی ز شمشاد و لاله رخ چون مه و زلفک عنبری را. ناصرخسرو. بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری. سعدی. بر حریر تنت عنبری و کافوری دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور. نظام قاری. ، سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطۀ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهه القلوب) ، نوعی از سیب. (آنندراج) ، نوعی از خربوزه. محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است: هر عنبریش بطعم شکر بگرفته خراج بوز عنبر. (از آنندراج) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی). رجوع به عنبر و عنبریان شود. - عنبری البلد، مثلی است در هدایت، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند. و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی: به عنبرفروشان اگر بگذری شود جامۀ تو همه عنبری. (هجونامۀ منسوب به فردوسی). صفت چند گویی ز شمشاد و لاله رخ چون مه و زلفک عنبری را. ناصرخسرو. بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری. سعدی. برِ حریر تنت عنبری و کافوری دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور. نظام قاری. ، سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطۀ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهه القلوب) ، نوعی از سیب. (آنندراج) ، نوعی از خربوزه. محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است: هر عنبریش بطعم شکر بگرفته خراج بوز عنبر. (از آنندراج) منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی). رجوع به عنبر و عنبریان شود. - عنبری البلد، مثلی است در هدایت، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند. و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری، مکنی به ابواسحاق. وی از حفظۀ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت. و بسال 218 ه. ق. درگذشت. او را مسندی است بزرگ. (از الاعلام زرکلی از تذکرهالحفاظ ج 2 ص 225)
ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری، مکنی به ابواسحاق. وی از حفظۀ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت. و بسال 218 هَ. ق. درگذشت. او را مسندی است بزرگ. (از الاعلام زرکلی از تذکرهالحفاظ ج 2 ص 225)
مدبر بودن. نامقبل بودن. بدبختی. شوربختی: نشان مدبریت این بس که هرگز چو عباسی نشوئی طیلسانت. ناصرخسرو. تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری. سنائی. در همه پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. چشم او من باشم و دست و دلش تا رهد از مدبری ها مقبلش. مولوی. آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد طوق مدبری. سعدی. رجوع به مدبر شود
مدبر بودن. نامقبل بودن. بدبختی. شوربختی: نشان مدبریت این بس که هرگز چو عباسی نشوئی طیلسانت. ناصرخسرو. تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری. سنائی. در همه پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. چشم او من باشم و دست و دلش تا رهد از مدبری ها مقبلش. مولوی. آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد طوق مدبری. سعدی. رجوع به مدبر شود
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در75هزارگزی جنوب خاوری راین و کنار شوسۀ بم به جیرفت. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 60 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی، زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در75هزارگزی جنوب خاوری راین و کنار شوسۀ بم به جیرفت. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 60 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی، زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
عمل مجبر. شکسته بندی: طلیها و داروها که اندر مجبری بکار آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروها که اندر مجبری بکار آید بعضی آن است که... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به مجبر شود
عمل مجبر. شکسته بندی: طلیها و داروها که اندر مجبری بکار آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروها که اندر مجبری بکار آید بعضی آن است که... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به مجبر شود
مدور و گرد دایره ای. (ناظم الاطباء). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد: طلب کن بقا را که کون و فساد همه زیر این گنبد چنبریست. ناصرخسرو. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم. لامعی. چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری. سوزنی. فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف. سوزنی. شب نباشد که آه خاقانی فلک چنبری نمیشکند. خاقانی. گردون چنبری ز بن گوش روز عید حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش. خاقانی. ، هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای: کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیلوارت بکردار غرو. فردوسی. کنون چنبری گشت پشت یلی نتابد همی خنجر کابلی. فردوسی. زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود تا پشت من خمیده شود همچو چنبری. خاقانی. با چهرۀ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. (سندبادنامه ص 133). - چنبری شدن، بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن: کنون پیر گشتست و بسیار سال ورا چنبری شد همه برز و یال. فردوسی. - چنبری کردن، بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن: چنبری کرد پیش یزدان پشت کاژدها کشت و اژدهاش نکشت. نظامی. - چنبری گشتن، خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن: کنون چنبری گشت سرو سهی نماند به کس روزگار بهی. فردوسی. رجوع به چنبر شود
مدور و گرد دایره ای. (ناظم الاطباء). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد: طلب کن بقا را که کون و فساد همه زیر این گنبد چنبریست. ناصرخسرو. از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم. لامعی. چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری. سوزنی. فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف. سوزنی. شب نباشد که آه خاقانی فلک چنبری نمیشکند. خاقانی. گردون چنبری ز بن گوش روز عید حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش. خاقانی. ، هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای: کنون چنبری گشت بالای سرو تن پیلوارت بکردار غرو. فردوسی. کنون چنبری گشت پشت یلی نتابد همی خنجر کابلی. فردوسی. زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود تا پشت من خمیده شود همچو چنبری. خاقانی. با چهرۀ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. (سندبادنامه ص 133). - چنبری شدن، بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن: کنون پیر گشتست و بسیار سال ورا چنبری شد همه برز و یال. فردوسی. - چنبری کردن، بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن: چنبری کرد پیش یزدان پشت کاژدها کشت و اژدهاش نکشت. نظامی. - چنبری گشتن، خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن: کنون چنبری گشت سرو سهی نماند به کس روزگار بهی. فردوسی. رجوع به چنبر شود
مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جملۀ قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جملۀ قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)
در تازی نیامده بد بختی بخت برگشتگی در تازی نیامده چاره اندیشی چاره گری راهنمایی بدبختی بد اقبالی: خدای عزوجل مارا چنین روزگار منمایاد و از چنین مدبری دور دارد خ... تدبیر رای زنی
در تازی نیامده بد بختی بخت برگشتگی در تازی نیامده چاره اندیشی چاره گری راهنمایی بدبختی بد اقبالی: خدای عزوجل مارا چنین روزگار منمایاد و از چنین مدبری دور دارد خ... تدبیر رای زنی