جدول جو
جدول جو

معنی ممعوق - جستجوی لغت در جدول جو

ممعوق
(مَ)
مرد تباه معده. (آنندراج) : رجل ممعوق، مردی که معده وی فاسد باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممشوق
تصویر ممشوق
بلندبالا و باریک اندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معوق
تصویر معوق
عقب اندازنده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، حابس، زاجر، مناع، رادع
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَوْ وَ)
بر درنگ داشته شده و بازداشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بازداشته شده و دربندداشته شده. (غیاث) (آنندراج) ، تعویق شده و درنگ شده. (ناظم الاطباء). پس افتاده. به دیری کشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معوق گذاشتن، به تعویق انداختن. به عقب انداختن.
- معوق ماندن، به تعویق افتادن. به عقب افتادن.
، مجازاً به معنی مشکل و دشوار. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وِ)
درنگ کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). درنگ کننده در کارها. (ناظم الاطباء). بازدارنده. دیرکشاننده. سپوزکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُعْ وِ)
مرد خوابناک سرجنبان، گرسنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبک گوشت. (منتهی الارب) آنندراج). رجل ممشوق، مرد سبک گوشت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اسب دراز باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قد ممشوق، قد دراز و باریک. (از اقرب الموارد) ، کشیده بالا. (مهذب الاسماء). زیبا و باریک اندام:
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
منوچهری.
بدانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ماعاشقانی.
منوچهری.
بر تربت معشوق ممشوق... شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150) ، نرۀ دراز باریک. (آنندراج) : قضیب ممشوق، نرۀ دراز و باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به معنی ’باریک و دراز’: دویدم و خواستم که من بوسه بر پای تو دهم قضیب ممشوق در دست داشتی بر ناف من زدی، اکنون می خواهم که عوض آن باززنم. (قصص الانبیاء ص 236). سید عالم فرمود: یا علی ! بلال را بفرما تا به خانه فاطمه رود و قضیب ممشوق بیاورد. (قصص الانبیاء ص 236)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرفتار تباهی معده. (ناظم الاطباء). خداوند درد معده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنکه شش ماه باشد که به مرض معده مبتلاست. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ممعود را یعنی خداوند درد معده رابرنگ بداند (طبیب ماهر) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آژنگ ناک و ترش روی از خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بر ابروهای او از خشم آژنگ می افتد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حمار ممعول، خر خصی کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). خر اخته کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کلأ ممعون، گیاه که در روی آب روان باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). گیاه آبدار و تر و تازه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیر آب آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دریده و شکافته. (ناظم الاطباء). پاره پاره. چاک چاک. ممزق
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس مملوق الذکر، اسبی که به تازگی گشنی کرده باشد. (ناظم الاطباء). اسبی تازه عهد بجستن بر ماده. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسم مفعول از ’زعق’ (و بنا بقول اصمعی از ’ازعاق’). (اقرب الموارد). طعام مزعوق، طعام بسیارنمک و شور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیگ بسیارنمک. (آنندراج) ، ترسان وبیمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترسانیده شده. (آنندراج). ترسیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَوْ وِ)
بازایستنده از نیاز و حاجت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء) ، برگردانیده و معزول. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طریق مدعوق، راه کوفته و پاسپرده. (منتهی الارب). راه سخت سپرده و کوفته کرده. (آنندراج). موطوء. (متن اللغه) (اقرب الموارد). دعق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خواب آلوده چرتی، گرسنه، دیر کننده پس اندازنده درنگیده باز ایستاده، پس انداخته پس اندازنده دیر کننده عقب انداخته، باز ایستاده. عقب اندازنده
فرهنگ لغت هوشیار
لاغر کم گوشت: مرد، لاغر میان: اسپ، دراز و نازک: شاخه نره، کشیده و باریک: زن کشیده قامت بلند بالا و باریک اندام، دراز و باریک، زیبا: (چو بر گشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل) (منوچهری. د. چا. 55: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوق
تصویر معوق
((مُ عَ وَّ))
درنگ شده، به تأخیر افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممشوق
تصویر ممشوق
((مَ))
بلند قامت، زیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معوق
تصویر معوق
پس افتاده، دیرکرده
فرهنگ واژه فارسی سره
بازداشته، عقب افتاده، عقب انداخته، معطل، معوقه، به تاخیرافتاده
متضاد: معین، بلاتکلیف، پادرهوا، معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد