جدول جو
جدول جو

معنی ممزوق - جستجوی لغت در جدول جو

ممزوق
(مَ)
دریده و شکافته. (ناظم الاطباء). پاره پاره. چاک چاک. ممزق
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممشوق
تصویر ممشوق
بلندبالا و باریک اندام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممزوج
تصویر ممزوج
آمیخته شده، آمیخته، ویژگی شراب آمیخته با آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
نقاش، نگارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوق
تصویر مزوق
آراسته و زینت کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
ویژگی کسی که به او رزق وروزی داده شده، روزی داده شده، بهره مند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
دریده، پاره پاره شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَزْ زَ)
دریده. پاره شده. (از اقرب الموارد). متلاشی شده. ممزوق:
بس که در این خاک ممزق شدند
پیکر خوبان بدیع الجمال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَزْ زِ)
پراکننده. متفرق سازنده: روزگار مفرق احباب و ممزق اصحاب است میان ایشان تشتت و تفریق رسانید. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به تمزیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ)
آراسته و درست و منقش از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). هر چیز آراسته و زینت کرده شده و منقش. (ناظم الاطباء). آراسته و منقش. (دهار). بنگار. مزین. بنگاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- بیت مزوق، خانه نگارکرده. (مهذب الاسماء).
- شعر مزوق، شعر مروق. شعر بدون تعقید و روان. (از اقرب الموارد).
- کلام مزوق، کلام آراسته. سخن آراسته به صنایع ادبی و لفظی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، مزأبق. (از اقرب الموارد) ، مذهب. اندود به طلا یا جیوه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درهم مزوق، درهمی به روی کشیده. (مهذب الاسماء). درهم مزأبق. درهم به جیوه اندوده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
آراینده و درست کننده سخن و کتاب. (منتهی الارب). آراینده. (دهار). نگارنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نقاش. (دهار) ، مذهّب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ادریس و جم مهندس، موسی و خضر بنا
روح و فلک مزوق، نوح و ملک دروگر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبک گوشت. (منتهی الارب) آنندراج). رجل ممشوق، مرد سبک گوشت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اسب دراز باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، قد ممشوق، قد دراز و باریک. (از اقرب الموارد) ، کشیده بالا. (مهذب الاسماء). زیبا و باریک اندام:
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
منوچهری.
بدانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ماعاشقانی.
منوچهری.
بر تربت معشوق ممشوق... شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150) ، نرۀ دراز باریک. (آنندراج) : قضیب ممشوق، نرۀ دراز و باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به معنی ’باریک و دراز’: دویدم و خواستم که من بوسه بر پای تو دهم قضیب ممشوق در دست داشتی بر ناف من زدی، اکنون می خواهم که عوض آن باززنم. (قصص الانبیاء ص 236). سید عالم فرمود: یا علی ! بلال را بفرما تا به خانه فاطمه رود و قضیب ممشوق بیاورد. (قصص الانبیاء ص 236)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد تباه معده. (آنندراج) : رجل ممعوق، مردی که معده وی فاسد باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیر آب آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آمیخته شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). آمیخته. مخلوط. (از ناظم الاطباء). با هم آمیخته. درهم:
گفتم ز کیست چرخ بدآمیزش مزاج
گفتا ز نور خور شد ممزوج و بارور.
ناصرخسرو.
، شرابی که با گلاب یا به دیگر عرق بارد آمیخته باشند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل صرف شراب آمیخته. شراب آمیخته با آب. (ناظم الاطباء). آمیخته به چیزی و این در مایعات و سائلات مستعمل میشود چون شیر با آب و گلاب با شراب، و می ممزوج و بادۀ ممزوج، یعنی شراب با آب آمیخته و این مقابل صرف است. (بهار عجم) (آنندراج) : اندر تابستان شراب ممزوج مزاجها را موافق تر از صرف باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گر می دهی ممزوج ده کاین وقت می ممزوج به
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده.
خاقانی.
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من.
خاقانی.
می ممزوج را از صرف بهتر می توان خوردن
ز چشمش شد فزونتر فیض لعل آبدار او.
صائب.
عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدار
بادۀ ممزوج چندین نشئه ای می داشته ست.
صائب.
- ممزوج کردن، آمیختن شراب و جز آن را با آب:
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکندند مشک به خروار.
منوچهری.
اگر آید حاجت مردم گرم مزاج را به خوردن این شراب با آب و گلاب ممزوج کنند تا زیان نکند. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس مملوق الذکر، اسبی که به تازگی گشنی کرده باشد. (ناظم الاطباء). اسبی تازه عهد بجستن بر ماده. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چسب دار و چسبنده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روزی داده شده. روزی یافته. روزی مند. مطعم. روزی خوار. نعت مفعولی است از رزق. مقابل رازق. رجوع به رزق شود، بابخت. (از منتهی الارب). مجدود. مبخوت. (متن اللغه). بخت ور. بختیار. متمتع. بهره مند. بانصیب: همه از او مرزوق و محظوظ. (چهارمقاله نظامی).
- مرزوق گرداندن، بهره ور ساختن. متمتع کردن:
گرم مرزوق گردانی به خدمت
همان گویم که اعشی گفت و دعبل.
منوچهری.
- مرزوق الحظ، صاحب نصیب. کامیار: هرکه مرزوق الحظ و مسعودالجد باشد فر یزدانی و سعود آسمانی بدو نازل گردد. (سندبادنامه ص 337)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابریق محزوق العنق، آبدستان تنگ گلوگاه تنگ گردن. (از منتهی الارب) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
جامه پاره کردن. (منتهی الارب). پاره کردن. (ناظم الاطباء). تمزیق. (منتهی الارب). پاره کردن و دریدن. مزق. مصدر میمی است. (از اقرب الموارد) : مزقناهم کل ممزق (قرآن 19/34) ، ایشان را پاره پاره بازگسستیم از هرگونه گسستنی. (کشف الاسرار میبدی ج 8 ص 119)
لغت نامه دهخدا
نگاشته، راست کرده مزیق نقاشی: ادریس و جم مهندس موسی و خضر بنا روح و فلک مزوق و نوح و ملک دروگر. (خاقانی)، راست کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
پاره پاره شکافته پاره کرده شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
گمیختک در آمیخته سنگمبر سنگم، می آمیزه آمیخته مخلوط، شراب آمیخته با آب: (گر می دهی ممزوج ده کاین وقت می ممزوج به بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده) (خاقانی. سج. 391) یا شراب ممزوج، یکی از اشکال خط عربی (پیدایش خط و خطاطان. 88)
فرهنگ لغت هوشیار
لاغر کم گوشت: مرد، لاغر میان: اسپ، دراز و نازک: شاخه نره، کشیده و باریک: زن کشیده قامت بلند بالا و باریک اندام، دراز و باریک، زیبا: (چو بر گشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل) (منوچهری. د. چا. 55: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
روزی داده شده، مطعم، متمتع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممزوج
تصویر ممزوج
((مَ))
آمیخته، مخلوط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
((مُ مَ زَّ))
پاره کرده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممشوق
تصویر ممشوق
((مَ))
بلند قامت، زیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزوق
تصویر مرزوق
((مَ))
روزی داده شده
فرهنگ فارسی معین
آمیخته، درهم، قاطی، مخلوط، مرکب
فرهنگ واژه مترادف متضاد