جدول جو
جدول جو

معنی ممروس - جستجوی لغت در جدول جو

ممروس(مَ)
آغشته، خرمای در آب سوده شده. (ناظم الاطباء). خرمای تر نهاده در آب و سوده و مالیده. (آنندراج). خرمای تر نهاده شده در آب یا شیر. (از اقرب الموارد). خرمای در آب یا شیر خیسانیده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدروس
تصویر مدروس
کهنه، فرسوده، بی رونق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغروس
تصویر مغروس
کاشته شده، در زمین نشانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محروس
تصویر محروس
حراست شده، حفظ شده، نگه داری شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بکره که رسن او از مجری افتاده و میان بکره و قعو درآویخته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
عادت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دل بشده. (مهذب الاسماء). دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مجنون. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، سوده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ممروته. (ناظم الاطباء). رجوع به ممروته شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه زردی و صفرابر وی غالب باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه بر او صفرا غلبه کرده باشد. آنکه مرّه (زهره و صفرا) بر وی چیره گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صبی مملوس، کودک خایه کشیده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خایه بیرون کشیده. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مضروسه. سنگستان که در آن سنگهائی باشد مانند دندان سگ و سنگریزه ناک، یقال مکان مضروس و حره مضروسه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان عشق آباد است که در بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور واقع است و 217 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کهنه شده، جامۀ کهنه شده. (منتهی الارب) (آنندراج). ثوب خلق. (اقرب الموارد). درس. دریس. (متن اللغه) (غیاث اللغات) ، بی رونق. (غیاث اللغات). نارایج. فراموش گشته. متروک: قریب سی سال بوده تا ایشان در دست دیلمان اسیر بودندو رسوم اسلام مدروس. (تاریخ بیهقی) ، ناپدیدشده. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). نشان ناپدیدشده. مطموس. (یادداشت مؤلف). محوشده:
مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل.
مسعودسعد.
، دیوانه. (آنندراج) (منتهی الارب). مجنون. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، طریق مدروس، معبر. (متن اللغه). راهی که بر اثر کثرت عبور مردم هموار باشد. (از اقرب الموارد). راه کوفته و هموار و پاسپرده، فراش مدروس، ممهد موطد. بساط گستردۀ آماده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، خوانده شده. (غیاث اللغات) : درس الکتاب، قرأه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رمس. رجوع به رمس شود، پوشیده. مکتم (خیر). (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مطموث (خاک). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حراست شده. نگهبانی و پاسبانی شده. محفوظ. (ناظم الاطباء). نگاهداشته شده. (غیاث) (آنندراج). نگهداشته شده: که چون رسولان را بر مراد بازگردانیده شود با ایشان باید که رسولان آن جانب محروس واقف مضمون گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). رسولان آن جانب محروس که در صحبت شما گسیل کنند به درگاه ما رسند و ما را ببینند ما نیز عهد کنیم. (تاریخ بیهقی ص 211). عرصۀ مملکت از غیر حدثان و فتن آخرزمان معصوم و محروس. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 17).
- محروس ماندن، محفوظ و مصون ماندن: از طوارق ایام و حوادث روزگار مصون و محروس مانده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معرب اسکاله، نوعی ظرف یا جام. ج، اشکالات، اشاکل. (دزی ج 1 ص 25)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممروض
تصویر ممروض
بیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
سوده شده، دیوانه مرد دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغروس
تصویر مغروس
کشته، نهال کاشته شده کشته، نهال درخت: (بر سر سرو زند پرده عشاق تذرو ورشان نای زند بر سر هر مغروسی) (منوچهری. د. چا. 127: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدروس
تصویر مدروس
کهنه شده، بی رونق
فرهنگ لغت هوشیار
کاهیده مرزجوش پارسی تازی گشته مرزنگوش (این واژه پارسی است) مرزنگوش. یا مروس اقطی. مرزنگوش. توضیح جزو اول یعنی مروس معرب و مصحف یونانی بمعنی مرزنگوش است و جزو دوم یعنی اقطی که معرب یونانی است بمعانی: دماغه ساحل کنار رود غله و آرد است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروس
تصویر محروس
نگهبانی و پاسبانی شده، محفوظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمروس
تصویر عمروس
بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغروس
تصویر مغروس
((مُ رَ))
کاشته شده، کشته، نهال، درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
((مَ))
مرد دیوانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدروس
تصویر مدروس
((مَ))
کهنه، فرسوده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محروس
تصویر محروس
((مَ))
نگاه داشته شده، حراست شده، حفظ شده
فرهنگ فارسی معین
درامان، محروسه، محفوظ، مصون، حراست شده
متضاد: نامحروس
فرهنگ واژه مترادف متضاد