جدول جو
جدول جو

معنی ممحص - جستجوی لغت در جدول جو

ممحص(مُ مَحْ حَ)
فرس ممحص، اسب درشت خلقت استواراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدیدالخلق درشت خلقت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ مَحْ حَ صَ)
امراءه ممحصهالذنوب، زن پاک از گناهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس محص، اسب توانا، اسب استواراندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
رسن ریشه برافتادۀ نرم و سست شده: حبل محص. (منتهی الارب). ریسمان مستعمل و نرم و سست شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ ص ص)
کسی که بهره و حصۀ دیگری میدهد، آنکه کسی را ازکار معزول میکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَص ص)
موی افتنده. (آنندراج). موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بریده. (آنندراج). دنب بریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انحصاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَحْ حَ)
خالص و بی آمیغ و محض و پاک کرده شده
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
زمین خشک و بی آب و علف. (از شرح قاموس). زمین خشک سال رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمینی که در آن گیاهی نباشد. محل. محله. محول. محوله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَحْ حَ)
درازکرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطول. (از اقرب الموارد) ، شیر ترشی گرفته و یا شیری که بر شیر خفته ریزند و خورند و نگذارند تا ترش گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شیر طعم بگشته. (مهذب الاسماء). شیر گیرنده مزۀ ترشی یا شیری که واداشته شده است در خیک و نمانده است که مزه بگیرد و آشامیده شده است. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ حُوو)
نقش و نبشتۀ پاک کرده شده و جز آن. ممحی. (از منتهی الارب). پاک کرده شده مثل نبشته و نقش و جز آن. (آنندراج). نبشته و یا نقش پاک کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیزۀ جلاداده، شتر استوارخلقت همواراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتریا اسب یا خر استوارخلقت همواراندام. (از اقرب الموارد). سخت آفرینش استوار کرده شده. (شرح قاموس) ، رجل ممحوص القوائم، مردی که پاهایش از سستی و علت پاک باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مردی که پاهای او از سستی خالص شده است. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ حی ی)
نبشته و نقش محو شده و پاک کرده شده. (ناظم الاطباء). ممحو. نبشته و نقش پاک کرده شده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
نان سوخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
سوزنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). محرق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
زن بچۀ مرده اندازنده. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
پناه جای. (منتهی الارب) (آنندراج). پناهگاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
آشیان کتو. ج، مفاحص. (مهذب الاسماء). خانه مرغ سنگخوار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : پیش آسیب صواعق حادثات چه بنگه موری و چه تخت هواپیمای سلیمانی چه مفحص قطاتی، چه قلۀ قاف سیمرغی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 10). پیش صدمۀ زلزال آفات که هادم اللذات است... چه خان عنکبوتی چه بارۀ اسکندری چه مفحص قطاه چه قیصریه و قصر قیصری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 58)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
نعت مفعولی از تحمیص. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، حب محمص، دانۀ بریان و برشته کرده. مقلو. برشته. سرخ کرده. بریان کرده شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ)
نعت فاعلی از تحمیص. بریان کننده. (آنندراج). بریان کننده. برشته کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
خانه سنگخوار. (منتهی الارب). آشیانۀ مرغ سنگخوار. (ناظم الاطباء). مفحص. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَلْ لُ)
تکشف: تمحصت الظلماء تکشف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
مرد عذرنیوش از جانب صادق باشد یا از طرف کاذب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که از طرف شخص راستگو و دروغگو پوزش قبول کند. (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خالص کردن زر را به گداز. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک کردن زر و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) ، گریختن از کسی، دویدن آهو، درخشیدن سراب و برق، جلا دادن نیزه را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کوشیدن در رفتن. (منتهی الارب). نیک دویدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پا برزدن مذبوح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پای بر زمین زدن. (منتهی الارب) ، سرگین انداختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممص
تصویر ممص
زانویی گند ابرو، شتر گلو، آب افشان فشاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممحض
تصویر ممحض
نابیده خالص کرده محض شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محمص
تصویر محمص
بریان کننده بریان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امحص
تصویر امحص
پوزش نیوش پوزش پذیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممحض
تصویر ممحض
((مُ مَ حَّ))
خالص کرده، محض شده
فرهنگ فارسی معین