توانگر. (مهذب الاسماء) (غیاث). توانگر و مالدار یا مالدار نیکومعامله. ج، ملاء، ملآء، املئاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توانگر مالدار مقتدر یا خوش معامله. و ملی ّ نیز گویندو در اکثر روایات همین صورت مسموع شده است. (از اقرب الموارد). رجوع به ملی و ملی ّ (معنی آخر) شود
توانگر. (مهذب الاسماء) (غیاث). توانگر و مالدار یا مالدار نیکومعامله. ج، مِلاء، مُلَآء، اَملِئاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توانگر مالدار مقتدر یا خوش معامله. و مَلی ّ نیز گویندو در اکثر روایات همین صورت مسموع شده است. (از اقرب الموارد). رجوع به مَلی و مَلی ّ (معنی آخر) شود
رجل مری ٔ، مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده. (منتهی الارب) ، طعام مری ٔ هنی ٔ، طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس) ، آب گوارنده. (دهار). - هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد)
رجل مری ٔ، مرد با مروت و مردمی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کلأ مری ٔ، گیاه گوارنده. (منتهی الارب). گیاه غیر وخیم و مطلوب. (از اقرب الموارد). طعام مری ٔ، طعام گوارنده. (منتهی الارب) ، طعام مری ٔ هنی ٔ، طعام گوارنده و خوش عاقبت. (از تاج العروس) ، آب گوارنده. (دهار). - هنیئاً مریئاً، گوارنده باد. هنیاً مریاً. (از اقرب الموارد). دعایی است برای خورنده و نوشنده (و نصب آنها بنابراین است که صفت جای موصوف را - که مصدر است - گرفته). (از اقرب الموارد)
مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبۀ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرئه، مروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
مری. گلوی سرخ مردم و گوسپند و جز آن و آن سر معده و شکنبه است چسبنده به حلقوم. (منتهی الارب). حلق آن گشادگی را گویند که پیش گردن است و مری آن را گویند که مجرای طعام و شراب است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گذرگاه طعام و شراب را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جسمی لحمی است بصورت روده اندرون گلو که راه آب و طعام است و قصبۀ ریه که منفذ دم است بالای مری مذکور است. (غیاث) (آنندراج). رگی را گویند که گذرگاه نان و آب باشد. (از جهانگیری) (برهان). مجرای خوردنی و آشامیدنی باشد به معده و آن در پس قصبهالریه باشد. (مفاتیح العلوم). مجرای طعام و شراب، و آن سرمعده و شکنبه است متصل به حلقوم. (از اقرب الموارد). بلعم. بلعوم. عضروط. (منتهی الارب). سرخ نای. (لغات فرهنگستان). گلوسرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا). مری ً الحلق، و آن سرمعده است چسبیده به حلقوم سرخ رنگ و مستطیل و سپید شکم. (از تاج العروس). ج، أمرِئه، مُروء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
از ’ج ی ه’، آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مقابل ذهاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو سوی قبله، ملوک جهان بپیوستند به سوی درگه عالی او مجی ٔ و ذهاب. مسعودسعد. نه بی عبارت او خلق را قیام و قعود نه بی اجازت او روز را مجی ٔ و ذهاب. عثمان مختاری. ، آوردن کسی را، غالب آمدن کسی را به آمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
از ’ج ی هَ’، آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). مقابل ذهاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو سوی قبله، ملوک جهان بپیوستند به سوی درگه عالی او مجی ٔ و ذهاب. مسعودسعد. نه بی عبارت او خلق را قیام و قعود نه بی اجازت او روز را مجی ٔ و ذهاب. عثمان مختاری. ، آوردن کسی را، غالب آمدن کسی را به آمدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
از ’ض وء’، روشن شونده و روشن کننده، اسم فاعل از ’اضأت’ که لازم و متعدی است. (غیاث). روشن و تابان و درخشان و روشنی دهنده. (ناظم الاطباء). فروزان. روشن. روشن کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی ٔ قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر. سنایی. پیشکار ضمیر و رای تواند جرم مهر مضی ٔ و ماه منیر. سوزنی
از ’ض وء’، روشن شونده و روشن کننده، اسم فاعل از ’اضأت’ که لازم و متعدی است. (غیاث). روشن و تابان و درخشان و روشنی دهنده. (ناظم الاطباء). فروزان. روشن. روشن کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی ٔ قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر. سنایی. پیشکار ضمیر و رای تواند جرم مهر مضی ٔ و ماه منیر. سوزنی
ملیح. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد). زیبا و ملیح و خوب صورت. (ناظم الاطباء) ، رجل ملیه و ممتله ، مرد عقل از دست داده. (از اقرب الموارد) ، سلیه ملیه، بی مزه. و سلیخ و ملیخ نیز گویند و گفته شده است اتباع است. (از اقرب الموارد)
ملیح. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد). زیبا و ملیح و خوب صورت. (ناظم الاطباء) ، رجل ملیه و مُمْتَلَه ْ، مرد عقل از دست داده. (از اقرب الموارد) ، سلیه ملیه، بی مزه. و سلیخ و ملیخ نیز گویند و گفته شده است اتباع است. (از اقرب الموارد)
نرم گرداننده. (آنندراج). هر چیزی که نرم کند. (ناظم الاطباء). نرم کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر هنوز بر صلابت حال اول است به سخنهای ملین و گفتار چرب مبین اگر نرم نشود باری در درشتی نیفزاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 122)، (اصطلاح پزشکی) لینت دهنده و سست کننده و اسهال آورنده و هر آنچه شکم را نرم کند. (ناظم الاطباء). طبیبان جز داروی تیزرا (چون سقمونیا و شحم حنظل و خربق سیاه و تربد و مانند آن) مسهل نگویند از بهر آنکه داروهای قابض و لزج و شیرین و شور استفراغ اندک کند و جز از معده و امعاء و آنچه بدین نزدیک است استفراغ نکند. (و داروهای استفراغ کننده را که تیز نباشد) ملین گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوایی که به قوت حرارت معتدله و رطوبت خود اخراج نماید آنچه در معده و امعاء است، مانند مغز فلوس و تمرهندی و شیرخشت. (فهرست مخزن الادویه). اعم از منضج و مزلق و مخرج ما فی المعده و امعاء است. (تحفۀ حکیم مؤمن). مسهلی سبک. لینت بخش. که شکم براند اندکی چون مسهل. دارو که معده را به کار دارد نه به بسیار مسهل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نرم گرداننده. (آنندراج). هر چیزی که نرم کند. (ناظم الاطباء). نرم کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر هنوز بر صلابت حال اول است به سخنهای ملین و گفتار چرب مبین اگر نرم نشود باری در درشتی نیفزاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 122)، (اصطلاح پزشکی) لینت دهنده و سست کننده و اسهال آورنده و هر آنچه شکم را نرم کند. (ناظم الاطباء). طبیبان جز داروی تیزرا (چون سقمونیا و شحم حنظل و خربق سیاه و تربد و مانند آن) مسهل نگویند از بهر آنکه داروهای قابض و لزج و شیرین و شور استفراغ اندک کند و جز از معده و امعاء و آنچه بدین نزدیک است استفراغ نکند. (و داروهای استفراغ کننده را که تیز نباشد) ملین گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوایی که به قوت حرارت معتدله و رطوبت خود اخراج نماید آنچه در معده و امعاء است، مانند مغز فلوس و تمرهندی و شیرخشت. (فهرست مخزن الادویه). اعم از منضج و مزلق و مخرج ما فی المعده و امعاء است. (تحفۀ حکیم مؤمن). مسهلی سبک. لینت بخش. که شکم براند اندکی چون مسهل. دارو که معده را به کار دارد نه به بسیار مسهل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
خا وند خدا وند، شهریار صاحب ملک، صاحب خداوند، پادشاه:جمع ملکاء، خدای تعالی. یا ملیک سماوات. خدای متعال: (ملیک سماوات و خلاق ارضین بفرمان او هر چه علوی و سفلی) (منوچهری. د. چا. 141: 2)
خا وند خدا وند، شهریار صاحب ملک، صاحب خداوند، پادشاه:جمع ملکاء، خدای تعالی. یا ملیک سماوات. خدای متعال: (ملیک سماوات و خلاق ارضین بفرمان او هر چه علوی و سفلی) (منوچهری. د. چا. 141: 2)
نکوهیده در خور سرزنش نکوهیده ملامت شده سزاوار نکوهش در خور ملامت: (سخن حجت بر وجه ملامت مشنو تا نمانی بقیامت خزی و خوار و ملیم) (ناصر خسرو. 301) توضیح در بیت فوق میتوان بفتح اول نیز خواند
نکوهیده در خور سرزنش نکوهیده ملامت شده سزاوار نکوهش در خور ملامت: (سخن حجت بر وجه ملامت مشنو تا نمانی بقیامت خزی و خوار و ملیم) (ناصر خسرو. 301) توضیح در بیت فوق میتوان بفتح اول نیز خواند
نرماک نرم گرداننده، غذا یا دوایی که با خوردن آن مزاج اندکی عمل کند توضیح دوایی که بقوت حرارت معتدله و رطوبت خود اخراج نماید آنچه در معده و امعا است مانند مغز فلوس و تمر هندی و شیر خشت (مخزن الادویه)
نرماک نرم گرداننده، غذا یا دوایی که با خوردن آن مزاج اندکی عمل کند توضیح دوایی که بقوت حرارت معتدله و رطوبت خود اخراج نماید آنچه در معده و امعا است مانند مغز فلوس و تمر هندی و شیر خشت (مخزن الادویه)