نوعی گیوه که رویۀ آن بلندتر از گیوه های معمولی است و پشت پاشنۀ آن را نیز چرم می دوزند، مربوط به سلطنت، پادشاهی، (صفت نسبی، منسوب به ملکشاه سلجوقی) مربوط به ملکشاه مثلاً تقویم ملکی
نوعی گیوه که رویۀ آن بلندتر از گیوه های معمولی است و پشت پاشنۀ آن را نیز چرم می دوزند، مربوط به سلطنت، پادشاهی، (صفت نسبی، منسوب به ملکشاه سلجوقی) مربوط به ملکشاه مثلاً تقویم ملکی
مأخوذ از تازی، منسوب به ملک. متصرفی و هر چیز که در قبضۀ تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (ناظم الاطباء). برابر اقطاعی یا اجاره ای. که ملک شخص باشد: در این مرغزار (اورد) همه دیه های ملکی و خراجی به قطع گذارند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122). ناحیتی است در این مرغزار اقطاعی و ملکی و حومه آن درون باغ است. (فارسنامه ص 124)
مأخوذ از تازی، منسوب به ملک. متصرفی و هر چیز که در قبضۀ تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (ناظم الاطباء). برابر اقطاعی یا اجاره ای. که ملک شخص باشد: در این مرغزار (اورد) همه دیه های ملکی و خراجی به قطع گذارند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 122). ناحیتی است در این مرغزار اقطاعی و ملکی و حومه آن درون باغ است. (فارسنامه ص 124)
منسوب به ملک، و ملکیه تأنیث آن. (از اقرب الموارد). هرگاه اسم منسوب الیه ثلاثی و مکسورالعین باشد عین الفعل چنین اسمی در نسبت مفتوح گردد، مانند ملکی منسوب به ملک. (از مقدمۀ المنجد). رجوع به مدخل بعد شود
منسوب به مَلِک، و مَلَکیه تأنیث آن. (از اقرب الموارد). هرگاه اسم منسوب الیه ثلاثی و مکسورالعین باشد عین الفعل چنین اسمی در نسبت مفتوح گردد، مانند مَلَکی منسوب به مَلِک. (از مقدمۀ المنجد). رجوع به مدخل بعد شود
مأخوذ از تازی، منسوب به ملک، یعنی فرشته. (ناظم الاطباء). فرشته ای. چون فرشتگان. درخور فرشتگان. ملکیه: همتهای فلکی بینمش سیرتهای ملکی بینمش. منوچهری. ذات او راست صفات ملکی و بشری که به سیرت ملک است او و به صورت بشر است. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 104). او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون ملکی روح به تصویر بشر بازدهید. خاقانی. کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. (گلستان). همه جنود ملکی و شیطانی و حقایق جسمانی و روحانی را در تحت احاطت ذات خود در عالم صغیر مشاهده کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 90). اکثر متصوفه برآنند که انواع خواطر چهار بیش نیست: حقانی وملکی و نفسی و شیطانی. (مصباح الهدایه چ همایی ص 104). اما فرق میان خاطر حقانی و ملکی آن است که خاطر حق را هیچ خاطر دیگر معارض نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105) ، دیندار. (ناظم الاطباء) مأخوذ از تازی، منسوب به ملک، یعنی پادشاهی. (ناظم الاطباء). شاهی. سلطنتی: به گاه خلعت دادن به گاه صلۀ شعر نه سیم تو ملکی و نه زرّ تو هروی. منوچهری. بتافت از افق ملک و آسمان بقا دو کوکب ملکی چون دوپیکر جوزا. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 29). دو جوهر ملکی در دوپیکر فلکی که این ندارد جز آن و آن جز این همتا. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 29). ، ملکشاهی. جلالی (تاریخ، ماه، سال) : جهانتاب نام ماه پنجم است از ماههای ملکی، نوعی اطلس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از آن هزار قبای اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید. (چهارمقاله صص 33- 34) ، قسمی از پااوزار مانند گیوه. (ناظم الاطباء) ، قسمی گیوۀ ریزبافت گران قیمت. قسمی گیوه از جنسی نفیس. قسمی گیوۀ لطیف و ظریف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مأخوذ از تازی، منسوب به ملک، یعنی فرشته. (ناظم الاطباء). فرشته ای. چون فرشتگان. درخور فرشتگان. مَلَکیه: همتهای فلکی بینمش سیرتهای ملکی بینمش. منوچهری. ذات او راست صفات ملکی و بشری که به سیرت ملک است او و به صورت بشر است. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 104). او بشر بود ولی روح ملک داشت کنون ملکی روح به تصویر بشر بازدهید. خاقانی. کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. (گلستان). همه جنود ملکی و شیطانی و حقایق جسمانی و روحانی را در تحت احاطت ذات خود در عالم صغیر مشاهده کند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 90). اکثر متصوفه برآنند که انواع خواطر چهار بیش نیست: حقانی وملکی و نفسی و شیطانی. (مصباح الهدایه چ همایی ص 104). اما فرق میان خاطر حقانی و ملکی آن است که خاطر حق را هیچ خاطر دیگر معارض نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105) ، دیندار. (ناظم الاطباء) مأخوذ از تازی، منسوب به مَلِک، یعنی پادشاهی. (ناظم الاطباء). شاهی. سلطنتی: به گاه خلعت دادن به گاه صلۀ شعر نه سیم تو ملکی و نه زرّ تو هروی. منوچهری. بتافت از افق ملک و آسمان بقا دو کوکب ملکی چون دوپیکر جوزا. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 29). دو جوهر ملکی در دوپیکر فلکی که این ندارد جز آن و آن جز این همتا. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 29). ، ملکشاهی. جلالی (تاریخ، ماه، سال) : جهانتاب نام ماه پنجم است از ماههای ملکی، نوعی اطلس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از آن هزار قبای اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید. (چهارمقاله صص 33- 34) ، قسمی از پااوزار مانند گیوه. (ناظم الاطباء) ، قسمی گیوۀ ریزبافت گران قیمت. قسمی گیوه از جنسی نفیس. قسمی گیوۀ لطیف و ظریف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کشندۀ دل. رباینده و کشندۀ دل بسبب زیبائی و دلفریبی و خوشی و کشی و جز آن. صفت زیبا و نیکو و کش و فریبا. مرغوب و مطبوع. (آنندراج). جذاب.مطلوب. محبوب. پسندیده. مرغوب. (ناظم الاطباء). دلربا. خوش آیند. گیرا. دلاویز. مفرح. دلپذیر: فتنه شدم برآن صنم کش بر خاصه برآن دو نرگس دلکش بر. دقیقی. دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی. فرخی. به پاسخ گفت وی را ویس دلکش صبوری چون توانم من در آتش. (ویس و رامین). فریش آن فریبنده زلفین دلکش فریش آن فروزنده رخسار دلبر. ؟ (از لغت فرس اسدی). هر لفظی از آن چو صورتی دلکش هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا. مسعودسعد. در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده، تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه). نزد بزرگان به از قصیدۀ دلبر قطعۀ شیرین و عذب و چابک و دلکش. سوزنی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. گرچه همه دلکشند از همه گل نعزتر کو عرق مصطفاست و آن دگران خاک و آب. خاقانی. مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 120). چو زنگی به خوردن چنین دلکش است کبابی دگر خوردنم ناخوش است. نظامی. فرومانده ز بازیهای دلکش در آب و آتش اندر آب و آتش. نظامی. گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش چو نزدیک آمدی خود بودی آتش. نظامی. مرا گر روی تو دلکش نباشد دلم باشد ولیکن خوش نباشد. نظامی. شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش. نظامی. بیاورد آتشی چون صبح دلکش وزآن آتش به دلها درزد آتش. نظامی. پس از یک هفته روزی خرم و خوش چو روی نوعروسان شاد و دلکش. نظامی. کسی کو سماعی نه دلکش کند صدای خم آواز او خوش کند. نظامی. تماشای این باغ دلکش کنم بدو خاطر خویش را خوش کنم. نظامی. شب خوش مکنم که نیست دلکش بی تو شب ما و آنگهی خوش. نظامی. هر صبح کزین رواق دلکش در خرمن عالم افتد آتش. نظامی. نوفل ز چنین عتاب دلکش شد گرم چنانکه آب ازآتش. نظامی. دراندیشید از آن دو یار دلکش که چون سازد بهم خاشاک و آتش. نظامی. یافتم باغی از ارم خوشتر باغبانی ز باغ دلکش تر. نظامی. صدوپنجاه مجمردار دلکش فکنده بویهای خوش در آتش. نظامی. زیر دریا خوشتر آید یا زبر تیر او دلکش تر آید یا سپر. مولوی. و درختان دلکش سردرهم. (گلستان سعدی). مرا نیز با نقش این بت خوش است که شکلی خوش و صورتی دلکش است. سعدی. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. امیرخسرو دهلوی. دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود. حافظ. آن لعل دلکشش بین و آن خندۀ دل آشوب وآن رفتن خوشش بین وآن گام آرمیده. حافظ. ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند. حافظ. سر و چشمی چنین دلکش تو گوئی چشم از او بردوز برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد. حافظ. شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش. حافظ. بی گفت وگوی زلف تو دل را همی کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت وگوست. حافظ. من دوستدار روی خوش و موی دلکشم مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم. حافظ. چمن خوشست و هوا دلکش است و می بی غش کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید. حافظ. ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک واندیشه ازبلای خماری نمی کنی. حافظ. نکتۀ دلکش بگویم خال آن مه رو ببین عقل و جان را بستۀ زنجیر آن گیسو ببین. حافظ. - دلکش آمدن، دلپذیر آمدن: نگوید آنچه کس را دلکش آید همه آن گوید او کو را خوش آید. نظامی. ، آنکه دلهای عشاق بسویش مایل شود. (شرفنامۀ منیری). معشوق. (ناظم الاطباء) : دلم مهربان گشت با مهربانی کشی دلکشی مهوشی خوش زبانی فرخی. شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم. خاقانی. برون از وطنگاه آن دلکشان به ما کس نداده ست دیگر نشان. نظامی. چون دگر باره ترک دلکش من در جگر دید جوش آتش من. نظامی. ، {{اسم مرکّب}} نام آهنگی از آهنگهای موسیقی
کشندۀ دل. رباینده و کشندۀ دل بسبب زیبائی و دلفریبی و خوشی و کشی و جز آن. صفت زیبا و نیکو و کش و فریبا. مرغوب و مطبوع. (آنندراج). جذاب.مطلوب. محبوب. پسندیده. مرغوب. (ناظم الاطباء). دلربا. خوش آیند. گیرا. دلاویز. مفرح. دلپذیر: فتنه شدم برآن صنم کش بر خاصه برآن دو نرگس دلکش بر. دقیقی. دلم مهربان گشت بر مهربانی کشی دلکشی خوش لبی خوش زبانی. فرخی. به پاسخ گفت وی را ویس دلکش صبوری چون توانم من در آتش. (ویس و رامین). فریش آن فریبنده زلفین دلکش فریش آن فروزنده رخسار دلبر. ؟ (از لغت فرس اسدی). هر لفظی از آن چو صورتی دلکش هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا. مسعودسعد. در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده، تنزهی هرچه دلکش تر. (کلیله و دمنه). نزد بزرگان به از قصیدۀ دلبر قطعۀ شیرین و عذب و چابک و دلکش. سوزنی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. گرچه همه دلکشند از همه گل نعزتر کو عرق مصطفاست و آن دگران خاک و آب. خاقانی. مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 120). چو زنگی به خوردن چنین دلکش است کبابی دگر خوردنم ناخوش است. نظامی. فرومانده ز بازیهای دلکش در آب و آتش اندر آب و آتش. نظامی. گلی دیدم ز دورت سرخ و دلکش چو نزدیک آمدی خود بودی آتش. نظامی. مرا گر روی تو دلکش نباشد دلم باشد ولیکن خوش نباشد. نظامی. شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش. نظامی. بیاورد آتشی چون صبح دلکش وزآن آتش به دلها درزد آتش. نظامی. پس از یک هفته روزی خرم و خوش چو روی نوعروسان شاد و دلکش. نظامی. کسی کو سماعی نه دلکش کند صدای خم آواز او خوش کند. نظامی. تماشای این باغ دلکش کنم بدو خاطر خویش را خوش کنم. نظامی. شب خوش مکنم که نیست دلکش بی تو شب ما و آنگهی خوش. نظامی. هر صبح کزین رواق دلکش در خرمن عالم افتد آتش. نظامی. نوفل ز چنین عتاب دلکش شد گرم چنانکه آب ازآتش. نظامی. دراندیشید از آن دو یار دلکش که چون سازد بهم خاشاک و آتش. نظامی. یافتم باغی از ارم خوشتر باغبانی ز باغ دلکش تر. نظامی. صدوپنجاه مجمردار دلکش فکنده بویهای خوش در آتش. نظامی. زیر دریا خوشتر آید یا زبر تیر او دلکش تر آید یا سپر. مولوی. و درختان دلکش سردرهم. (گلستان سعدی). مرا نیز با نقش این بت خوش است که شکلی خوش و صورتی دلکش است. سعدی. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر است. امیرخسرو دهلوی. دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود. حافظ. آن لعل دلکشش بین و آن خندۀ دل آشوب وآن رفتن خوشش بین وآن گام آرمیده. حافظ. ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند. حافظ. سر و چشمی چنین دلکش تو گوئی چشم از او بردوز برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان درو درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد. حافظ. شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش. حافظ. بی گفت وگوی زلف تو دل را همی کشد با زلف دلکش تو کرا روی گفت وگوست. حافظ. من دوستدار روی خوش و موی دلکشم مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم. حافظ. چمن خوشست و هوا دلکش است و می بی غش کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید. حافظ. ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک واندیشه ازبلای خماری نمی کنی. حافظ. نکتۀ دلکش بگویم خال آن مه رو ببین عقل و جان را بستۀ زنجیر آن گیسو ببین. حافظ. - دلکش آمدن، دلپذیر آمدن: نگوید آنچه کس را دلکش آید همه آن گوید او کو را خوش آید. نظامی. ، آنکه دلهای عشاق بسویش مایل شود. (شرفنامۀ منیری). معشوق. (ناظم الاطباء) : دلم مهربان گشت با مهربانی کشی دلکشی مهوشی خوش زبانی فرخی. شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم. خاقانی. برون از وطنگاه آن دلکشان به ما کس نداده ست دیگر نشان. نظامی. چون دگر باره ترک دلکش من در جگر دید جوش آتش من. نظامی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} نام آهنگی از آهنگهای موسیقی
ملک بودن. فرشته بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرشتگی: شاه ملکان پیشرو بارخدایان ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی. منوچهری. در تو هم دیوی است و هم ملکی هم زمینی به قد و هم فلکی ترک دیوی کنی ملک باشی ز شرف برتر از فلک باشی. سنائی. تا چند معزای معزی که خدایش زینجا به فلک برد و بقای ملکی داد چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد پیکان ملک برد و به تیر فلکی داد. سنائی. ز پردۀ بشری می زند نوا لیکن رسد به گوش من آواز سبحۀ ملکی. جامی. و رجوع به ملکیّت شود
ملک بودن. فرشته بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرشتگی: شاه ملکان پیشرو بارخدایان ز ایزد ملکی یافته و بارخدایی. منوچهری. در تو هم دیوی است و هم ملکی هم زمینی به قد و هم فلکی ترک دیوی کنی ملک باشی ز شرف برتر از فلک باشی. سنائی. تا چند معزای معزی که خدایش زینجا به فلک برد و بقای ملکی داد چون تیر فلک بود قرینش به ره آورد پیکان ملک برد و به تیر فلکی داد. سنائی. ز پردۀ بشری می زند نوا لیکن رسد به گوش من آواز سبحۀ ملکی. جامی. و رجوع به مَلَکیّت شود
هر چیز که در قبضۀ تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (ناظم الاطباء) : هذا ملکه یمینی، این ملک رقبۀ من است. (منتهی الارب). هو ملکه یمینی، من مالک آن و توانا بر آن هستم. (از اقرب الموارد)
هر چیز که در قبضۀ تصرف کسی باشد و مالک آن بود. (ناظم الاطباء) : هذا ملکه یمینی، این ملک رقبۀ من است. (منتهی الارب). هو ملکه یمینی، من مالک آن و توانا بر آن هستم. (از اقرب الموارد)
مخفف ملکشاه: ملکشه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش. خاقانی. اتابک است ز بهر نظام گوهر ملک ملکشهی که مجاهد نظام او زیبد. خاقانی. یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم صد چون ملکشهش گرو آستان شده. خاقانی. وآن ملک را که بد ملکشه نام بود دین پروری چو خواجه نظام. نظامی (هفت پیکر چ وحید دستگردی ص 32). و رجوع به ملکشاه شود
مخفف ملکشاه: ملکشه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش. خاقانی. اتابک است ز بهر نظام گوهر ملک ملکشهی که مجاهد نظام او زیبد. خاقانی. یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم صد چون ملکشهش گرو آستان شده. خاقانی. وآن ملک را که بد ملکشه نام بود دین پروری چو خواجه نظام. نظامی (هفت پیکر چ وحید دستگردی ص 32). و رجوع به ملکشاه شود
ملکی در فارسی: فرشتگی هیری کشوری منسوب به ملک یا معاملات ملکی. داد و ستدهای مربوط به زمینهای مزروعی و غیر آن، زمین و ملک متعلق باشخاص: (زمینی بمساحت... ملکی آقای... { منسوب به ملک کشوری مملکتی ولایتی
ملکی در فارسی: فرشتگی هیری کشوری منسوب به ملک یا معاملات ملکی. داد و ستدهای مربوط به زمینهای مزروعی و غیر آن، زمین و ملک متعلق باشخاص: (زمینی بمساحت... ملکی آقای... { منسوب به ملک کشوری مملکتی ولایتی
زن پادشاه، شهبانو، زنی که پادشاه باشد، زنی که نمونه بارز یک خصوصیت ظاهری یا باطنی است، ملکه عصمت، ملکه زیبایی و مانند آن، جنس ماده بالغ و بارور در جامعه حشره های اجتماعی (زنبور عسل، موریانه، مورچه) که کار
زن پادشاه، شهبانو، زنی که پادشاه باشد، زنی که نمونه بارز یک خصوصیت ظاهری یا باطنی است، ملکه عصمت، ملکه زیبایی و مانند آن، جنس ماده بالغ و بارور در جامعه حشره های اجتماعی (زنبور عسل، موریانه، مورچه) که کار