جدول جو
جدول جو

معنی مقیمی - جستجوی لغت در جدول جو

مقیمی
(مُ)
مقیم بودن. اقامت:
بر درگه جبار ترا باد مقیمی
زیرا به از آن در، به جهان هیچ دری نیست.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 62).
، دلالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقیما
تصویر مقیما
(پسرانه)
از شاعران قرن یازدهم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
کسی که در جایی اقامت دارد، برپا دارنده، ثابت، پابرجا
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
منسوب به محل. جای و مقام. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَسْ سَ)
در اصطلاح بنایان، نازک کردن یک طرف دو آجر برای اینکه از الصاق آن دو به یکدیگر زاویه ای ایجاد شود. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). رجوع به فارسی (اصطلاح بنایان) شود
لغت نامه دهخدا
(فُ قَ)
منسوب به بنی فقیم. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ یَ)
منسوب به مریم. رجوع به مریم شود.
- آستین مریمی، آستین منسوب به مریم عذرا که روح القدس در آن دمیده شد:
چون آستین مریمی و جیب عیسوی
از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 76).
، نوعی سکۀ زرین درشت و غالباً زنان از آن گردن بند ساختندی
لغت نامه دهخدا
(مُ قَیْ یَ)
بستگی. (ناظم الاطباء). مقید بودن. و رجوع به مقید شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَوْ وِ)
یحیی بن حکیم به این انتساب شهرت دارد. (از انساب سمعانی). رجوع به یحیی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَوْ وِ)
تقویم نویسی. تقویم دانی. استخراج تقویم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محاسبه کردن وقت ها و حساب کواکب. سنجیدن قرب و بعد و ارتفاع ستارگان: درمقومیش اشکال بود که هست یانه. (چهارمقاله ص 96).
کرده بنای عدل را خامۀ تو مهندسی
کرده نجوم فضل را خاطر تو مقومی.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 133).
و رجوع به مقوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از شاعران قرن یازدهم هجری است که در طهران اقامت داشت و در همانجا درگذشت. از اوست:
بی جام باده عیش گلستان تمام نیست
دستی که بی پیاله بود شاخ بی گل است.
و رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ص 252 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دَ می ی)
نسبت است به مقدم که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدْ دَ)
اولی و پیشینی. (ناظم الاطباء). مقدم. برتر. بزرگ قوم. رئیس گروه: آن قوم زندانیان که نامزد یمن بودند مقدمی ایشان ’وهرزبن به آفریدبن ساسان بن بهمن’ و پول (پل) نهروان که وکلاء سرای عزیز را اجلهم اﷲ است به عراق این ’وهرزبن به آفرید’ کرده است... (فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج صص 95- 96) ، هر چیز که از پیش کرده شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقیمین
تصویر مقیمین
جمع مقیم، ماندگاران، نشینندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
آنکه در جایی آرام کند، و آنرا وطن قرار دهد، ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده ارزیابی، راست گردانی، گاهنامه نویسی، راست کنندگی، قایم کنندگی، قیمت کنندگی، ارزیابی، تقویم نویسی: (... و در مقومیش اشکال بود که هست یا نه) (چهارمقاله. 96)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
((مُ))
اقامت گزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقومی
تصویر مقومی
((مُ قَ وِّ))
راست کنندگی، قایم کنندگی، قیمت کنندگی، ارزیابی، تقویم نویسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
Resident
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
résident
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بومی، محلّی، مردمی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
거주하는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
penghuni
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
বাসিন্দা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
निवासी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
residente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
ansässig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
residente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
inwoner
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
житель
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
резидент
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
mieszkaniec
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
residente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
居民的
دیکشنری فارسی به چینی