معنی مقیم
مقیم
residente
تصویر مقیم
دیکشنری فارسی به پرتغالی
واژههای مرتبط با مقیم
مقیم
مقیم
کسی که در جایی اقامت دارد، برپا دارنده، ثابت، پابرجا
فرهنگ فارسی عمید
مقیم
مقیم
آنکه در جایی آرام کند، و آنرا وطن قرار دهد، ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
مقیم
مقیم
اقامت گزیده
فرهنگ فارسی معین
مقیم
مقیم
Resident
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مقیم
مقیم
mieszkaniec
دیکشنری فارسی به لهستانی
مقیم
مقیم
резидент
دیکشنری فارسی به روسی
مقیم
مقیم
житель
دیکشنری فارسی به اوکراینی
مقیم
مقیم
inwoner
دیکشنری فارسی به هلندی
مقیم
مقیم
ansässig
دیکشنری فارسی به آلمانی