جدول جو
جدول جو

معنی مقیظ - جستجوی لغت در جدول جو

مقیظ
(مَ)
جای تابستانی. (مهذب الاسماء). جای باشش در تابستان. (منتهی الارب) (آنندراج). جای اقامت در تابستان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مقاظ. (اقرب الموارد). ییلاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مقیظ
خانه تابستانی
تصویری از مقیظ
تصویر مقیظ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقیئ
تصویر مقیئ
دارویی که باعث تهوع بشود، قی آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقید
تصویر مقید
بند شده، پابند، در قید و بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
کسی که در جایی اقامت دارد، برپا دارنده، ثابت، پابرجا
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ظَ)
گیاهی که تا تابستان سبزباشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گیاهی که تا تابستان سبز ماند اگر چه گیاهان دیگر شروع به خشکیدن کنند و سبزیها خشک شده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقیر
تصویر مقیر
قیر اندود
فرهنگ لغت هوشیار
هراش آور قی آورنده توضیح دوایی را نامند که بقوت حرارت خود ترقیق نماید اخلاط غلیظه محتبسه در مجاری غذا و معده را و به قی دفع نماید مانند تخم ترب (مخزن الادویه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقیت
تصویر مقیت
نگاهبان چیزی، نگاهدارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقید
تصویر مقید
پابند به زنجیر، بسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
آنکه در جایی آرام کند، و آنرا وطن قرار دهد، ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقیس
تصویر مقیس
قیاس شده
فرهنگ لغت هوشیار
رامشکده، خوابگاه شبستان، گور خواب نیمروزی این واژه در تازی نیامده بنگرید به مقیلبا هفت دانه باشد که در ایام عاشورا پزند و خورند و آن گندم و جو و نخود و عدس و باقلا و ماش و لوبیاست: (شکم ز لقمه آلوده پر مکن چو مقیل که گرده مه و مهرت شود بسفره طفیل) (احمداطعمه رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شقیظ
تصویر شقیظ
سفالینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقیء
تصویر مقیء
((مُ قَ یِّ))
قی آورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقید
تصویر مقید
((مُ قَ یَّ))
بند شده، در قید و بند، بسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقیر
تصویر مقیر
((مُ قَ یَّ))
قیراندود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقیل
تصویر مقیل
گفتن، گفتار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقیل
تصویر مقیل
((مَ))
خوابگاه، قبر، گور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقیظ
تصویر متقیظ
((مُ تَ قَ یِّ))
بیدار، هوشیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
((مُ))
اقامت گزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقید
تصویر مقید
پایبند، پابسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
Resident
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
résident
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
residente
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
বাসিন্দা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
निवासी
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
residente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
житель
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
ansässig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
inwoner
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
резидент
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
mieszkaniec
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
residente
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مقیم
تصویر مقیم
penghuni
دیکشنری فارسی به اندونزیایی