جدول جو
جدول جو

معنی مقنن - جستجوی لغت در جدول جو

مقنن
قانون گذار، قانون شناس
تصویری از مقنن
تصویر مقنن
فرهنگ فارسی عمید
مقنن
(مُ قَنْ نِ)
قانون برآرنده و قانون شناس. (غیاث) (آنندراج). قانون آور وقانون گذار. (ناظم الاطباء). واضع قانون. قانون گذار. آیین گر. شارع. صادع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مقنن قوانین، برقرارکننده قوانین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مقنن
(مُ قَنْ نَ)
آراسته شده و مرتب شده با قانون. مقننه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مقنن
قانون شناس، قانون گذار، آیین گر
تصویری از مقنن
تصویر مقنن
فرهنگ لغت هوشیار
مقنن
((مُ قَ نِّ))
قانونگزار
تصویری از مقنن
تصویر مقنن
فرهنگ فارسی معین
مقنن
قانونگذار، واضع قانون
متضاد: مجری
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسنن
تصویر مسنن
دندان ساز، دندان پزشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
کسی که کاریز حفر می کند، چاه کن، کسی که قنات را لای روبی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
کسی که سر و صورت خود را پوشانیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
اقناع کننده، قانع کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل ’شاردونره’ فرانسوی آورده که از انواع مرغهای مهاجر و خوش آواز است و رنگ پرهای آن سرخ و سیاه و زرد و سپید و طول آن دوازده سانتیمتر است. ج، مقانین. و رجوع به دزی ج 2 ص 606 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَنْ نِ)
آن که گوسفند را بندد برای فربه گردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَنْ نِ)
مخنّنه. سال فراخ. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
قسمی از عنب الثعلب است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از عنب الثعلب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
دیوانه کننده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُسَنْ نِ)
تیزکننده و روشن و تابان کننده کارزار و مانند آن، آراسته کننده و نیکوکننده سخن را، راست کننده نیزه را بسوی کسی. (از منتهی الارب) ، دندانپزشک. دندانساز، سنت گذار. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْنی)
کاریزگر. (دهار). کاریزکننده. (غیاث). این کلمه اشتغال به ساختن قنات را می رساند. (ازانساب سمعانی). دانای مواضع آب در زمین و کننده کاریز. (ناظم الاطباء). کاریزکنه. کاریزکن. کان کن. کن کن. چاه کن. چاه جو. ابّار. کموش. کومش. کمانه. چاه گر. آنکه قنات یا چاه کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مقنی الارض، هدهد. یعنی دانای مواضع آب از زمین. (منتهی الارب). هدهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْ نِ نَ / نِ)
تأنیث مقنن. رجوع به مقنن شود.
- قوه مقننه، قوه ای که حق قانونگذاری دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیب ذیل ’قوه’ شود.
- هیئت مقننه، مجموع مردمی که حق وضع قانون دارند. قوه مقننه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَنْ نَ نَ / نِ)
مقنّن. (ناظم الاطباء). رجوع به مقنن شود.
- شروط مقننه، شرطهای موافق قانون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
کاریز کننده، آنگه قنات یا چاه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجنن
تصویر مجنن
دیوانه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسنن
تصویر مسنن
دنداپزشک، دندانساز دندان پزشک دندانساز، جمع مسنین
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مغنا مکنا روسری خرسند کننده پارچه ای که زنان سر خود را بدان پوشانند روسری مقنعه
فرهنگ لغت هوشیار
بر ساخته از تازی دامی شکارگر (اسم ب صفت) صید کننده صیاد (مرغ آهو) : (آینه خالص نگشت او مخلص است مرغ را نگرفته است او مقنص است) (مثنوی. نیک. 318: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
توبره شکار، پیرا سپاه جماعتی سوار که بطمع غارت همراه لشکر شوند، جمع مقانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرن
تصویر مقرن
توانائی و قوت دهنده و یاریگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقننه
تصویر مقننه
قوه ای که حق قانونگذاری دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
((مُ قَ نّ))
چاه کن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقنب
تصویر مقنب
((مِ نَ))
جماعتی سوار که به طمع غارت همراه لشکر شوند، جمع مقانب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقنص
تصویر مقنص
((مُ نِ))
صیدکننده، صیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقنع
تصویر مقنع
((مُ قَ نَّ))
کسی که سر و صورت خودرا پوشانیده، مردی که کلاه خود بر سر نهاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسنن
تصویر مسنن
((مُ سَ ن ِّ))
دندان پزشک، دندان ساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقننه
تصویر مقننه
آیین گذاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
چاه کن
فرهنگ واژه فارسی سره
قانونگزاری
متضاد: مجریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد