معنی مقنب - فرهنگ فارسی معین
معنی مقنب
- مقنب((مِ نَ))
- جماعتی سوار که به طمع غارت همراه لشکر شوند، جمع مقانب
تصویر مقنب
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با مقنب
مقنب
- مقنب
- توبره شکار، پیرا سپاه جماعتی سوار که بطمع غارت همراه لشکر شوند، جمع مقانب
فرهنگ لغت هوشیار
مقنب
- مقنب
- چنگال شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، توشه دان صیاد و توبرۀ صیاد که صید درآن اندازد، گلۀ اسب از سی تا چهل عددیا مقدار سیصد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جماعتی سوار که گرد آیند برای غارت. ج، مقانب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقرب
- مقرب
- آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده
فرهنگ فارسی عمید