جدول جو
جدول جو

معنی مقتب - جستجوی لغت در جدول جو

مقتب(مُ تِ)
بر پشت شتر قتب نهنده، و قتب خویگیر را گویند که زیر پالان بر پشت شتر نهند. (آنندراج). آنکه پالان بر پشت شتر می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقتاب شود، آنکه سوگند غلیظ می خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکتب
تصویر مکتب
جای درس دادن، دبستان، مکتب خانه، جای نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتبس
تصویر مقتبس
مطلبی که از دیگری گرفته شده، اقتباس شده، فرا گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتبس
تصویر مقتبس
روشنایی گیرنده، فایده گیرنده، اقتباس کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتب
تصویر مرتب
آنچه اجزای آن در جای خود گذاشته شده، بانظم، دائماً، همیشه، منسجم، استوار، آنکه راتبه و مواجب می گرفته است
مرتب کردن (ساختن): نظم و ترتیب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتضب
تصویر مقتضب
در علم عروض بحری بر وزن مفعولات مستفعلن مفعولات مستفعلن، شعری که بالبدیهه گفته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتل
تصویر مقتل
جایی که کسی در آن کشته شده، جای کشتن
در علوم ادبی شعر یا نثری در مدح و ستایش شهدای کربلا و مصائب وارد شده بر آنان، برای مثال دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم / مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا (کسائی - ۶۹)، جایی از بدن انسان یا حیوان که هرگاه ضربه یا صدمه ای به آن وارد آید باعث هلاک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
دگرگون کننده، برگرداننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَبْ بَ)
ید مقتبه، دست بریده. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقتباب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
آتش گیرنده و روشنی گیرنده. (غیاث) (آنندراج). آنکه دریافت می کند آتش را از دیگری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنکه آتش گیرد از آتشی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقتبسان بادیۀ هوی را مطلوب، اوست، حمدی که عاشقان حقیقت... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 1).
مقتبس شو زود چون یابی نجوم
گفت پیغمبر که ’اصحابی نجوم’.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 40).
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
آن نور تو داری و دگر مقتبسانند.
سعدی.
و چون اقتباس آن از انوار کلمات مشایخ که مقتبس اند از مشکوه نبوت کرده آمد... (مصباح الهدایه چ همایی ص 8).
باغ بهشتی و خرد حور تو
شمع فلک مقتبس از نور تو.
خواجوی کرمانی (روضه الانوار چ کوهی کرمانی ص 29).
و رجوع به اقتباس شود.
، آنکه فرامی گیرد علم را از دیگری. (از ناظم الاطباء). آنکه اخذ کند از دیگری دانش را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : مدتها به ریاض فواید آن تفسیر مستأنس بود و از انوار نکت دقایق آن مقتبس. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203). در مقابل بیوت اصنام، صوامع اسلام ساخت و مدارس افراخته و علما به تعلیم و افادت و مقتبسان علوم به استفادت اشتغال نموده... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 9). و رجوع به اقتبال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ)
آتش گرفته و روشنی گرفته:
مقتبس از شعلۀ رایت شعاع آفتاب
مستعار از نفحۀ خلقت نسیم خوش دمش.
کمال الدین اسماعیل.
، آتش که از آتش دیگر گیرند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پاره ای از آتش. (از اقرب الموارد) ، فراگرفته. (ناظم الاطباء). مستفاد. آنچه فراگرفته باشی از دیگری از دانش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اقتباس شده. اخذشده
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
دبیرستان، جای کتاب خواندن آنکه خط آموزاند، مکتبدار، معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتضب
تصویر مقتضب
بریده و قطع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
نزدیک شده، آنکه دارای نسبت نزدیک شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
محول، دگرگون کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقضب
تصویر مقضب
داس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقصب
تصویر مقصب
تا شده: جامه، زر بفت، مرغول موی پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
کشتن گاه، قتلگاه، زمینی که کسی در آنجا قتل شده باشد، جمع آن مقاتل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتب
تصویر مرتب
منظم کننده، ترتیب دهنده، مرتبه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبب
تصویر مقبب
بنگرید به قبه دار و قبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقترب
تصویر مقترب
نزدیک شونده
فرهنگ لغت هوشیار
توبره شکار، پیرا سپاه جماعتی سوار که بطمع غارت همراه لشکر شوند، جمع مقانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتبس
تصویر مقتبس
آتش گیرنده و روشنی گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتبس
تصویر مقتبس
روشنایی گیرنده، اقتباس کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتب
تصویر مرتب
((مُ رَ تَّ))
بانظم و ترتیب، ترتیب داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
((مَ تَ))
جای درس خواندن، مدرسه، نظریه فلسفی، هنری، ادبی، جمع مکاتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقنب
تصویر مقنب
((مِ نَ))
جماعتی سوار که به طمع غارت همراه لشکر شوند، جمع مقانب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقلب
تصویر مقلب
((مُ قَ لِّ))
برگرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
((مُ قَ رَّ))
نزدیک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
((مُ رِّ))
نزدیک شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتل
تصویر مقتل
((مَ تَ))
جای کشتن، جمع مقاتل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتب
تصویر مرتب
بسامان، سازمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکتب
تصویر مکتب
اندیشگاه، آموزشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
اقتباس شده، برگرفته، ماخوذ
فرهنگ واژه مترادف متضاد