جدول جو
جدول جو

معنی مفتش - جستجوی لغت در جدول جو

مفتش
تفتیش کننده، جستجو کننده، کاوش کننده، بازرس
تصویری از مفتش
تصویر مفتش
فرهنگ فارسی عمید
مفتش(مُ فَتْ تِ)
جوینده. کاونده. (از آنندراج). کسی که می جوید و می کاود و تفتیش می نماید. (ناظم الاطباء). پژوهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تفتیش شود، (اصطلاح اداری در گذشته) بازرس. کسی که از طرف وزارتخانه ها و اداره ها به کارهای کارمندان و کارکنان رسیدگی کرده درستی یا نادرستی کارهای آنها را به مقامات مربوط آگهی می دهد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی، ذیل بازرس). و رجوع به بازرس شود، مباشر و سرکار و ناظر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مفتش
جوینده و کاونده، تفتیش کننده، بازپرس
تصویری از مفتش
تصویر مفتش
فرهنگ لغت هوشیار
مفتش((مُ فَ تِّ))
تفتیش کننده، بازرس
تصویری از مفتش
تصویر مفتش
فرهنگ فارسی معین
مفتش
بازپرس، بازجو، جاسوس، کارآگاه، ممیز، منهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفحش
تصویر مفحش
فحش گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتن
تصویر مفتن
فتنه انگیز، درفتنه اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتی
تصویر مفتی
کسی که فتوا بدهد، فتوا دهنده، فقیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفرش
تصویر مفرش
هر چیز گستردنی، جای پهن کردن فرش
آنچه روی زمین می گستراندند و روی آن می خوابیدند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
گشاینده، بازکننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ تَ)
خزینه. (مهذب الاسماء). خزانه و گنج و گنجینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). کنز. (المعرب جوالیقی). ج، مفاتح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَتْ تِ)
گشاینده. بازکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء) :
ای بند مرا مفتح از تو
سودای مرا مفرح از تو.
نظامی.
و رجوع به تفتیح شود.
- مفتح الابواب. رجوع به مدخل مفتح الابواب در ردیف خودشود.
، (اصطلاح طب) به اصطلاح طب، هر آنچه مجاری بسته شده را باز کند. (ناظم الاطباء). دوایی است که به حرکت درمی آورد به سوی بیرون ماده ای را که در داخل تجویف منافذ مانده باشد تا مجاری باز باشند و این قوی تر از جالی است، مانند فطراسالیون و این خاصیت بدان جهت است که آن یا لطیف و محلل است و یا لطیف و مقطعو یا لطیف و غسال. و هر حرّیف و هر لطیف سیال مایل به حرارت و مایل به اعتدال و هر لطیف حامض مفتح است. (از قانون ابوعلی سینا کتاب دوم ص 149). نزد پزشکان، دارویی است که بیرون می آورد از مجرای مسدود، ماده ای که بیرون آمدن آن متعذر و متعسر بوده هنگام فعل حرارت غریزی در مجری، مانند کرفس. (کشاف اصطلاحات الفنون). دوایی است که محرک مادۀ واقع در تجویف منافذ یادهانه های آن است به سوی بیرون، مانند نطرون. (از بحرالجواهر). تفتیح کننده سده. گشایندۀ سده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مخزن الادویه شود، فاتح و گیرندۀ شهر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
کلید. (دهار) (ترجمان القرآن). کلید و هرچه بدان چیزی گشایند. مفتاح. ج، مفاتح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
سست کننده. ضعیف کننده. دوایی که فتور آرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
آنکه گوید بطوری که خواهد. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، چیره شونده و بر زمین افکننده کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به ستم گیرنده چیزی را. غصب کننده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در پی رونده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پایمال کننده. (ناظم الاطباء). زیرپای سپرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گسترده. پهن کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب). و رجوع به افتراش شود، جمل مفترش الظهر، شتر بی کوهان. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مرتشی. آن که رشوت بگیرد. مخفف مرتشی. (آنندراج). رشوه گیرنده. رجوع به مرتشی شود:
داده ام ای دل در پی اوجان دیده به رویش زلف پریشان
داده پی نان لذت ایمان قاضی بی دین مفتی مرتش.
نصیرای بدخشانی (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَتْ تَ)
نعت مفعولی از تحتیش. برانگیخته شده بر مخالفت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَتْ تِ)
نعت فاعلی از تحتیش. بر یکدیگر آغالنده. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَتْ تِ)
کسی و یا چیزی که می شکند و ریزریز می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ریزاننده. شکننده. ریزکننده. خردکننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، دوایی که خلط متحجر را ریزریز کند. (از بحر الجواهر). دارو که سنگ گرده و مثانه را بریزاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفتت حصاه، ریزانندۀ سنگ. دارو که سنگ مثانه یا کلیه بریزاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
گرفتار در گیر چغل زرد گوش سر داده به هوش تیز هوشان سر کرده به گوش زرد گوشان (خاقانی تحفه العراقین) در فتنه افکنده. در فتنه اندازنده فتنه انگیز، جمع مفتنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتی
تصویر مفتی
فتوی دهنده، قاضی، آنکه فروع فقهی را مطابق استنباط خود بیان کند
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از مرتشی بنگرید به مرتشی مرتشی: داده ای دل در پی او جان دیده برویش زلف پریشان داده پی نان لذت ایمان قاضی بی دین مفتی مرتش. (نصیرای بدخشانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
گشاینده، باز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتت
تصویر مفتت
کسی و یا چیزی که می شکند و ریز ریز میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتق
تصویر مفتق
شکاف پیراهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتل
تصویر مفتل
دوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرش
تصویر مفرش
گستردنی، فرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرش
تصویر مفرش
((مَ رَ))
آنچه که روی زمین پهن کنند و روی آن بخوابند، جای فرش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتی
تصویر مفتی
((مُ))
فتوادهنده، قاضی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مُ فَ تَّ))
گشوده شده، باز شده، قلمی (شعبه ای از خط عربی که از قلم ثقیل نصف ممسک استخراج شده و در نوشتن امور مربوط به دادخواهی به کار می رفته)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مُ فَ تِّ))
گشاینده، بازکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مِ تَ))
کلید، جمع مفاتیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتن
تصویر مفتن
((مُ فَ تِّ))
برانگیزاننده فتنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتن
تصویر مفتن
((مُ فَ تَّ))
در فتنه افکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتی
تصویر مفتی
چیز مفت، به طور رایگان، مجاناً
فرهنگ فارسی معین