جدول جو
جدول جو

معنی مغفل - جستجوی لغت در جدول جو

مغفل
نادان، کم هوش، کندذهن
تصویری از مغفل
تصویر مغفل
فرهنگ فارسی عمید
مغفل
(مُ فِ)
اغفال کننده. بیخبرکننده:
حرص صیادی ز صیدی مغفل است
می کند او دلبری او بیدل است.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 291)
لغت نامه دهخدا
مغفل
(مُ غَفْ فَ)
نادان و کندذهن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه زیرک نباشد. (از اقرب الموارد). گول. غافل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه آن زیرک شریک مغفل کرد و سود نداشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 117). مغفل را به سیم حاجت افتاد. (کلیله و دمنه). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه).
بس مغفل در این خریطۀ خشک
گره عود یافت نافۀ خشک.
نظامی.
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی.
سعدی.
چند داری نگاه جامه ز گل
دل نگه دار ای مغفل دل.
جامی.
آفرینی که آن مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد.
جامی
لغت نامه دهخدا
مغفل
(مَ فَ)
موی زیر لب و گرداگرد آن. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغفله شود
لغت نامه دهخدا
مغفل
نادان، کند ذهن، غافل
تصویری از مغفل
تصویر مغفل
فرهنگ لغت هوشیار
مغفل
((مُ غَ فِّ))
نادان، کندذهن
تصویری از مغفل
تصویر مغفل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرفل
تصویر مرفل
ترفیل، در علم عروض افزودن سببی بر وتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آن را مرفّل می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقفل
تصویر مقفل
قفل شده، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغزل
تصویر مغزل
دوک، آلت نخ تابی، آلت چوبی که با آن نخ می ریسند، آلت فلزی یا چوبی در ماشین نخ ریسی که نخ روی آن پیچیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفل
تصویر محفل
جای جمع شدن گروهی خاص، انجمن، مجلس
تعدادی از افراد یا اشیا، دسته، گروه، حلقه، جرگه، نرگ، جرگ، نرگه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
زرهی که زیر کلاه خود بر سر می گذاشته اند، کلاه خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغول
تصویر مغول
قومی زرد پوست ساکن آسیای مرکزی، هر یک از افراد این قوم
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فِ)
گردآمدنگاه مردم و انجمن. ج، محافل. (منتهی الارب). جای فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء). انجمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مجلس. مجمع. (ناظم الاطباء). گردآمدنگاه. جای گرد آمدن. انجمن گاه مردمان:
گل می نهد به محفل نادانان
بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
و محفلهای سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. (کلیله و دمنه).
صدر و بالش ز تو آراسته در هر مجلس
دست و مسند به تو افراشته در هر محفل.
انوری.
عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع و محفل بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته. (گلستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان).
حافظم در مجلسی، دردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم.
حافظ.
محفلی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش.
هاتف.
- محفل آرا، آراینده و زینت دهنده مجلس. بزم آرا.
- محفل آرائی، عمل محفل آرا. بزم آرائی.
- محفل افروز، روشن کننده انجمن. که سبب فروغ و روشنی و رونق انجمن شود.
- محفل افروزی، عمل محفل افروز.
- محفل نشین، اهل مجلس. مجلسی.
، محل قضاء و محکمه و دیوان عدالت. (ناظم الاطباء). محل اجتماع اهل منبر، محل اجتماع و ازدحام. (ناظم الاطباء). مجلسی پرمردم، بزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). محل اجتماع اهل طرب، محل مؤانست و موافقت، محل اتفاق و عهد و پیمان، هنگام فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فَ)
آراسته شده. (ناظم الاطباء). زینت داده شده. آراسته. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَفْ فِ)
زینت دهنده. آرایش کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جمعکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ)
درختی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ)
ابن حنظله بن زید بن عبده ذهلی شیبانی، مشهور به دغفل ناسب. از نسب شناسان عرب بود که در نسب شناسی بدو مثل زنند. و برخی گویند نام او حجر و لقبش دغفل بوده است. معاویه او را به تعلیم فرزندش یزید گماشته بود. دغفل به سال 65 هجری قمری در واقعۀ دولاب (در فارس) غرق گشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 18، از الاستیعاب و الاصابه و اسدالغابه و البیان والتبیین)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ رَ)
غفلت ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تغفله تحین غفلته و تعمدها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
ریح مجفل، باد تیزوزنده. (منتهی الارب) (آنندراج). بادی که سخت وزد. (ناظم الاطباء). باد تند. مجفال. مجفاله. (از اقرب الموارد) ، شترمرغ شتابنده و رونده بر زمین. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ لَ / مِ فَ لَ)
موی پارۀ پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). موی پارۀ پایین لب زیرین و موهای کرانۀ لب زیرین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفل
تصویر محفل
جای فراهم آمدن مردمان، انجمن گاه مردمان، اهل مجلس، بزم آرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغفل
تصویر دغفل
بچه پیل، بچه گرگ ، زندگانی فراخ، پر بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغفل
تصویر زغفل
تالا بروی از گیاهان مردابی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغفل
تصویر تغفل
غفلت ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
خود، زیر خودی زرهی که زیر کلاهخود بر سر میگذاشته اند، کلاهخود: (فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری) (منوچهری. د. 117)، جمع مغافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطفل
تصویر مطفل
بچه دار: جانوران، بچه کش: چون سرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقفل
تصویر مقفل
از ریشه پارسی کوپله دار بسته شده کلون شده قفل شده، بسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغزل
تصویر مغزل
دوک دوک، جمع مغازل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغسل
تصویر مغسل
جای مرده شستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغول
تصویر مغول
فردی از قوم مغول: (همچنان کاینجا مغول حیله دان گفت می جویم کسی از مصریان) (مثنوی . نیک. 649: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغسل
تصویر مغسل
((مَ سَ))
جای مرده شستن، جمع مغاسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
((مِ فَ))
خود، کلاه آهنین، جمع مغافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفل
تصویر محفل
((مَ فِ))
انجمن، مجلس، جمع محافل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغسل
تصویر مغسل
((مِ سَ))
چیزی که با آن چیزی را بشویند
فرهنگ فارسی معین