نادان و کندذهن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه زیرک نباشد. (از اقرب الموارد). گول. غافل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه آن زیرک شریک مغفل کرد و سود نداشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 117). مغفل را به سیم حاجت افتاد. (کلیله و دمنه). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). بس مغفل در این خریطۀ خشک گره عود یافت نافۀ خشک. نظامی. این پنج روزه مهلت ایام آدمی آزار مردمان نکند جز مغفلی. سعدی. چند داری نگاه جامه ز گل دل نگه دار ای مغفل دل. جامی. آفرینی که آن مغفل کرد روز عیش مرا مبدل کرد. جامی
نادان و کندذهن. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه زیرک نباشد. (از اقرب الموارد). گول. غافل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه آن زیرک شریک مغفل کرد و سود نداشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 117). مغفل را به سیم حاجت افتاد. (کلیله و دمنه). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه). بس مغفل در این خریطۀ خشک گره عود یافت نافۀ خشک. نظامی. این پنج روزه مهلت ایام آدمی آزار مردمان نکند جز مغفلی. سعدی. چند داری نگاه جامه ز گل دل نگه دار ای مغفل دل. جامی. آفرینی که آن مغفل کرد روز عیش مرا مبدل کرد. جامی
گردآمدنگاه مردم و انجمن. ج، محافل. (منتهی الارب). جای فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء). انجمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مجلس. مجمع. (ناظم الاطباء). گردآمدنگاه. جای گرد آمدن. انجمن گاه مردمان: گل می نهد به محفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش. ناصرخسرو. و محفلهای سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. (کلیله و دمنه). صدر و بالش ز تو آراسته در هر مجلس دست و مسند به تو افراشته در هر محفل. انوری. عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع و محفل بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته. (گلستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). حافظم در مجلسی، دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم. حافظ. محفلی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش. هاتف. - محفل آرا، آراینده و زینت دهنده مجلس. بزم آرا. - محفل آرائی، عمل محفل آرا. بزم آرائی. - محفل افروز، روشن کننده انجمن. که سبب فروغ و روشنی و رونق انجمن شود. - محفل افروزی، عمل محفل افروز. - محفل نشین، اهل مجلس. مجلسی. ، محل قضاء و محکمه و دیوان عدالت. (ناظم الاطباء). محل اجتماع اهل منبر، محل اجتماع و ازدحام. (ناظم الاطباء). مجلسی پرمردم، بزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). محل اجتماع اهل طرب، محل مؤانست و موافقت، محل اتفاق و عهد و پیمان، هنگام فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء)
گردآمدنگاه مردم و انجمن. ج، محافل. (منتهی الارب). جای فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء). انجمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مجلس. مجمع. (ناظم الاطباء). گردآمدنگاه. جای گرد آمدن. انجمن گاه مردمان: گل می نهد به محفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش. ناصرخسرو. و محفلهای سوقه و اوساط مردمان و موضعها می گشت. (کلیله و دمنه). صدر و بالش ز تو آراسته در هر مجلس دست و مسند به تو افراشته در هر محفل. انوری. عامۀ اهل بغداد نظارۀ آن مجمع و محفل بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 285). یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته. (گلستان). یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). حافظم در مجلسی، دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم. حافظ. محفلی نغز دیدم و روشن میر آن بزم پیر باده فروش. هاتف. - محفل آرا، آراینده و زینت دهنده مجلس. بزم آرا. - محفل آرائی، عمل محفل آرا. بزم آرائی. - محفل افروز، روشن کننده انجمن. که سبب فروغ و روشنی و رونق انجمن شود. - محفل افروزی، عمل محفل افروز. - محفل نشین، اهل مجلس. مجلسی. ، محل قضاء و محکمه و دیوان عدالت. (ناظم الاطباء). محل اجتماع اهل منبر، محل اجتماع و ازدحام. (ناظم الاطباء). مجلسی پُرمردم، بزم. (یادداشت مرحوم دهخدا). محل اجتماع اهل طرب، محل مؤانست و موافقت، محل اتفاق و عهد و پیمان، هنگام فراهم آمدن مردمان. (ناظم الاطباء)
ابن حنظله بن زید بن عبده ذهلی شیبانی، مشهور به دغفل ناسب. از نسب شناسان عرب بود که در نسب شناسی بدو مثل زنند. و برخی گویند نام او حجر و لقبش دغفل بوده است. معاویه او را به تعلیم فرزندش یزید گماشته بود. دغفل به سال 65 هجری قمری در واقعۀ دولاب (در فارس) غرق گشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 18، از الاستیعاب و الاصابه و اسدالغابه و البیان والتبیین)
ابن حنظله بن زید بن عبده ذهلی شیبانی، مشهور به دغفل ناسب. از نسب شناسان عرب بود که در نسب شناسی بدو مثل زنند. و برخی گویند نام او حجر و لقبش دغفل بوده است. معاویه او را به تعلیم فرزندش یزید گماشته بود. دغفل به سال 65 هجری قمری در واقعۀ دولاب (در فارس) غرق گشت. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 18، از الاستیعاب و الاصابه و اسدالغابه و البیان والتبیین)
موی پارۀ پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). موی پارۀ پایین لب زیرین و موهای کرانۀ لب زیرین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود
موی پارۀ پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). موی پارۀ پایین لب زیرین و موهای کرانۀ لب زیرین. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود
گسترده دامن گسترده دامن دراز کرده، ترفیل زیادت کردن سببی است بروتد مستفعلن تا مستفعلاتن شود و آنرا مرفل خوانند یعنی دامن دراز کرده وبا خبن مفاعلاتن شود و با طی مفتعلاتن شود و ترفیل در اشعار عرب خوش آیندتر بود