جدول جو
جدول جو

معنی مغضن - جستجوی لغت در جدول جو

مغضن(مُ غَضْ ضَ)
آژنگ روی و ترنجیده دست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تغضین شود، نان برشته کرده با روغن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تغضن
تصویر تغضن
چین و چروک پیدا کردن پوست بدن یا جامه
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
مقلوب مضغ. جویدن. (از دزی ج 2 ص 604). و رجوع به مضغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یکی از مواد شیمیایی (بی اکسید منگنز) که در ساختن لعاب قهوه ای به کار می رود. مغن در کوههای اطراف تهران و نایین وجود دارد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِن ن)
رودبار بسیارعلف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَ)
به معانی غضن در حالت اسمی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غضن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ)
به خشم آمده. غضبناک. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خشمگین. خشمناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
آنکه به خشم می آورد. (ناظم الاطباء). به خشم آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
مرد مبارک فال یا مرد خوش عیش گشاده روزی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
شب تار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سست وفروهشته از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَضْ ضَ)
کمی. (منتهی الارب). کمی و منقصت، ذلت. خواری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
لیل مغض، شب تاریک (لغه قلیله). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فلان مغض لهذا الأمر، یعنی فلان نسبت به این کار کراهت دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مغ. رجوع به مغ شود، مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصراً به آنان تعلق داشت. آنگاه که آیین زرتشت بر نواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند. در کتاب اوستا نام طبقۀ روحانی را به همان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان و ساسانیان معمولاً این طایفه رامغان می خوانده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
برفتند ترکان ز پیش مغان
کشیدندلشکر سوی دامغان.
فردوسی.
پیش دو دست او سجود کنند
چون مغان پیش آذر خرداد.
فرخی.
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سرزند مغان بیم رقم ساختن.
خاقانی.
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغسرا می گریزم.
خاقانی.
بخواه از مغان در سفال آتش تر
کز آتش سفال تو ریحان نماید.
خاقانی.
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 508).
در توحید زن کاوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری.
نظامی.
برآمد ناگه آن مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز.
نظامی.
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان.
مولوی.
در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی
جام می مغانه هم با مغان توان زد.
حافظ.
- پیر مغان،رجوع به همین مدخل شود.
- خرابات مغان:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم.
حافظ.
رجوع به خرابات شود.
- دیر مغان، عبادتگاه. معبد زرتشتیان:
از دیر مغان آمد ترسا بچه ای سرمست
بر دوش چلیپایی خوش جام میی در دست.
شاه نعمت الله.
و رجوع به ترکیب دیرمغان ذیل دیر شود.
- کوی مغان، جایگاه مغان. کوی زرتشتیان:
بامدادان سوی مسجد می شدم
پیری از کوی مغان آمد برون.
خاقانی.
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا.
خاقانی.
، دختر خوشگل زیبا، میکده و شرابخانه. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
نام ولایتی است از آذربایجان و موغان نام شهر آن ولایت است. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی در آذربایجان که اکنون محل نشیمن ایلات شاهسون است. (ناظم الاطباء). از توابع ولایت اردبیل است که در کنار رود ارس واقع و مسکن طوایف شاهسون است و قریۀ زیاد ندارد. نادرشاه افشار دراین محل به سلطنت انتخاب شد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 167). یکی از دهستانهای پنجگانه بخش گرمی شهرستان اردبیل است. این دهستان در شمال بخش واقع و دارای آب و هوایی گرمسیری است. از 96 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 1043 تن سکنه دارد. مرکز این دهستان بیله سوار و قرای مهم آن عبارتند از: باباش کندی، زرگر، تازه کند حسن خانلو، گوگ تپه، گون پایاق علیا، قره قاسملو، اوروف کندی، پرمهر، افسوران، کردلر، ونستناق، شیرین آباد، میخوش، مهره. محصول عمده آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
بغل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیر بغل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بن ران. ج، مغابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کش ران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پس گوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ)
آنکه لاغر و رام گرداند ستور را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَضْ ضِ)
آژنگ روی و ترنجیده پوست. (آنندراج) (از منتهی الارب). ترنجیده و چین دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تغضن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ / ضِ)
جای بچه برآوردن مرغان. ج، محاضن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
ذلیل کننده. خوارکننده، نکوهنده. (ناظم الاطباء). عیب کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج) ، آنکه حق کسی را ببرد. (ناظم الاطباء). برندۀ حق. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ ثَ)
آژنگ روی شدن و ترنجیده پوست گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنج و تثنی: تغضنت الدرع علی لابسها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
آنکه در پوستک چشم او شکن از سرشت باشد. یا از خشم و تهدید، یا از بزرگ منشی و کبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن کسی که در چشم او از سرشت یا از خشم یا از کبر شکنی باشد. الکاسرعینه خلقه او عداوه او کبراً. (از اقرب الموارد) ، بزمین درشت رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به زمین درشت رسیدن مسافر: اغلظ المسافر، نزل بالغلظ. (از اقرب الموارد) ، سطبر و درشت یافتن جامه را. یا جامۀ درشت و گنده خریدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). زبر و درشت یافتن لباس را یا لباس درشت خریدن: اغلظ الثوب، وجده غلیظاً. وقیل اشتراه کذلک، درشت کردن. زبر کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شهرکی است به کرمان و از وی نیل و زیره و نیشکر خیزد و اینجا پانید کنند. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 127)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغضب
تصویر مغضب
خشم انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
نورد جامه، آژنگ پوست، شکن زره فرو خوابانیدن چشم را: غض بصر، فرو داشتن آواز: غض صوت، تازه طری، تازه روی خندان
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته مینک سنگ شیشه گران یکی از مواد شیمیایی که در ساختن لعاب قهوه یی بکار رود. مغن در کوههای اطراف تهران و نایین وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخضن
تصویر مخضن
لاغر کننده، رام کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغان
تصویر مغان
جمع مغ. یا باده مغان. شرابی که زردشتیان بعمل آورند: (کاین یک دو سه روز عمر باقی است از دست مده می مغان را)
فرهنگ لغت هوشیار
زیر بغل، تنلای: هر بخش تن که تا شدنی باشد چون کشاله ران بغل، بیخ ران، جمع مغابن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغضن
تصویر تغضن
((تَ غَ ضُّ))
چین و چروک افتادن پوست بدن یا جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غضن
تصویر غضن
((غَ ضْ))
باز داشتن، چین و شکن زره
فرهنگ فارسی معین
سنگ دل، بی رحم، مانند
فرهنگ گویش مازندرانی