- مغرب
- باختر
معنی مغرب - جستجوی لغت در جدول جو
- مغرب
- آورندۀ هر چیز غریب و عجیب
- مغرب
- جای فروشدن آفتاب، مکان غروب کردن آفتاب، باختر
- مغرب
- جای فرو شدن آفتاب
- مغرب ((مُ رِ))
- چیز عجیب و غریب در آورنده
- مغرب ((مَ رِ))
- باختر، جای فرو شدن آفتاب، غرب، جمع مغارب
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
فرومایه، ناکس، کشتۀ ورم کرده، آماسیده
مربوط به مغرب مثلاً باد مغربی، قرارگرفته در غرب، از مردم مغرب زمین (به ویژه اروپا و امریکا)، مربوط به کشور مغرب ( مراکش) مثلاً زر مغربی
خور وری خور بری، مراکشی منسوب به مغرب
از ریشه پارسی گربال شده (غربال تاز گشته گربال است) فرومایه ناکس، کشته بر آماسیده فرومایه سفله، کشته آماس کرده
ویرانگر
کار آزموده
اریب، اریبانه
غریبتر، عجیبتر، دورتر
از وطن دور شدن
آب بردارنده با دست
خراب کننده، ویران کننده
مقابل مبنی
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
پنهان شده، ناپدید شده، ناپدید
پنهان شدن، ناپدید شدن، دور شدن
غبار آلوده، گردآلوده، تیره رنگ
آزموده، تجربه شده، مردکار آزموده
دوری گزیدن، دور رفتن، از وطن دور شدن
آنچه سر کج داشته باشد، کج، معوج، خمیده
کسی که قصد و غرضی دارد، بدخواه و بدنفس
به طرب آورنده، نوازنده، خواننده، رقاص
لغتی که از زبان دیگر وارد زبان عربی شده و تغییراتی مطابق آن زبان پیدا کرده، عربی شده
عددی که از ضرب کردن یک عدد در عدد دیگر به دست می آید، استخوان مغزدار
ذوق و میل و هوای نفس، جای آب خوردن، آبشخور
برپا کنندۀ فتنه و غوغا، فتنه انگیز، سخن چین
زمینی که در آن نهال کاری کنند، جای درخت نشاندن
محلی که چیزی را برپا می کنند، محل برپا کردن خیمه
آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده