سوی مغرب شونده. (منتهی الارب) (آنندراج). سوی مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می رود. (ناظم الاطباء) ، شأو مغرب، بعید. فاصله دور. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
چیز غریب آرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیز عجیب و غریب آرنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - العنقاء المغرب و عنقاء مغرب و مغربه (در هر سه بطور صفت) و عنقاء مغرب (به طور اضافه) ، مرغی است معروف الاسم مجهول الجسم یا از الفاظ بی معانی است یا مرغی است بزرگ دورپرواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء). مرغ معروف الاسم مجهول الجسم. (از اقرب الموارد) : عنقای مغربم به غریبی که بهر الف غم را چو زال زر به نشیمن درآورم. خاقانی. ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن عنقای مغرب است که جایی پدید نیست. ابن یمین. و رجوع به عنقاء شود. - ، سختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - ، زنی که به سفررود و خبرش بازنیاید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - ، هر پشته یا پشته ای است بلند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
جای فروشدن آفتاب. ج، مغارب. (مهذب الاسماء). خوربران. خورباران. (مفاتیح العلوم خوارزمی). جای فروشدن آفتاب. مغربان مثله، مُغَیرِبان مصغر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). جای فروشدن آفتاب و خاور. ج، مغارب. (ناظم الاطباء). محل غروب آفتاب. مقابل مشرق. (از اقرب الموارد). یکی از چهار جهت. آنجای که خورشید فرورود. فروشدنگاه. خاور. خاوران. خوروران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و ﷲ المشرق و المغرب فأینما تولوا فثم وجه اﷲ ان اﷲ واسع علیم. (قرآن 115/2). قل ﷲ المشرق و المغرب یهدی من یشاء الی صراط مستقیم. (قرآن 142/2). قال ابراهیم فان اﷲ یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الذی کفر. (قرآن 258/2). چو خورشید بر جای مغرب رسید رخ روز روشن بشد ناپدید. فردوسی. چو از مشرق او سوی مغرب رسد ز مشرق شب تیره سر برکشد. فردوسی. بس نمانده ست کافتاب خدای سر به مغرب برون کند ز حجاب. ناصرخسرو. نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی. ناصرخسرو. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). ماه چون از جیب مغرب برد سر آفتاب از دامن خاور بزاد. خاقانی. گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند. خاقانی. اگر رفت خورشیدگردون به مغرب برآمد ز رای تو خورشید دیگر. خاقانی. مغربی را مشرقی کرده خدای کرده مغرب را چو مشرق نورزای. مولوی (مثنوی چ خاور ص 226). ، جای فروشدن ستاره. (ترجمان القرآن) : ستاره گفت منم پیک عزت از در او از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم. خاقانی. چون به مغرب ستاره ای فروشد رقیب او هر آینه از مشرق طالع باشد. (المعجم ص 59) ، آن قسمت از کرۀ زمین که در مغرب واقع شده. ممالکی که در مغرب قرار گرفته: جمشید زمانه شاه مغرب اقطاع ده جهان دولت. خاقانی. ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند. خاقانی. کیخسرو ایران ملک مغرب کز قدر بر خسرو ایران رسدش بار خدایی. خاقانی. شه مشرق که مغرب را پناه است قزل شه کافسرش بالای ماه است. نظامی. دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای. سعدی. ، شام. (نصاب). هنگام فروشدن آفتاب. (ناظم الاطباء). شامگاهان. شبانگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، لقیته مغرب الشمس، ای عند غروبها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) 0 - اذان مغرب، بانگ نماز که هنگام غروب آفتاب گویند. - صلوه مغرب، صلوه عشاء اولی. نماز شام. و رجوع به ترکیب بعد شود. - نماز مغرب، نماز چهارم که پس از فروشدن آفتاب می خوانند. (ناظم الاطباء). اول نماز که پس از غروب آفتاب واجب است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، مغرب در اصطلاح صوفیان کنایت از جسم است و مشرق کنایت از جان است. جسم را مغرب دانند و جان را مشرق. (شرح گلشن راز ص 499، از فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی). - مغرب شمس، کنایت از استتار حق تعالی است به تعینات خود و یا اسماء حق است به تعینات و اخفای روح به جسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی)