جمع واژۀ مغرب. جای فروشدن آفتاب. (آنندراج). جمع واژۀ مغرب. (ناظم الاطباء). مغربها. مقابل مشارق: ممدوح ائمه و سلاطین مشهور مشارق و مغارب. انوری. و رجوع به مغرب شود
جَمعِ واژۀ مغرب. جای فروشدن آفتاب. (آنندراج). جَمعِ واژۀ مغرب. (ناظم الاطباء). مغربها. مقابل مشارق: ممدوح ائمه و سلاطین مشهور مشارق و مغارب. انوری. و رجوع به مغرب شود
نزدیک، مقابل دور، دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی مثلاً راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک، جمع نزدیکان، دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی مثلاً او از دوستان نزدیک من بود، دارای شباهت تقریبی، دارای اختلاف جزئی مثلاً شکل ها نزدیک به هم بود، مقابل دور، مکانی با فاصلۀ کم مثلاً از نزدیک آمده ام، در مکانی با فاصلۀ کم مثلاً او نزدیک ایستاده بود
نزدیک، مقابلِ دور، دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی مثلاً راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک، جمعِ نزدیکان، دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی مثلاً او از دوستان نزدیک من بود، دارای شباهت تقریبی، دارای اختلاف جزئی مثلاً شکل ها نزدیک به هم بود، مقابلِ دور، مکانی با فاصلۀ کم مثلاً از نزدیک آمده ام، در مکانی با فاصلۀ کم مثلاً او نزدیک ایستاده بود
با یکدیگر جنگ کننده. (آنندراج). جنگنده. رزمنده. جنگجو و بهادر و غازی. (ناظم الاطباء). مرد جنگجو و نبرد کننده. (ناظم الاطباء) : ببزم اندرون چون عطارد مساعد برزم اندرون چون غضنفر محارب. (منسوب به حسن متکلم). - عدو محارب، دشمن جنگی. (ازلسان العرب). ، در اصطلاح فقهی هر آن کسی بود که قصد کند بر مال مردم بر گرفتن و سلاح به ظاهر کند. (ترجمه النهایۀ طوسی ص 198)
با یکدیگر جنگ کننده. (آنندراج). جنگنده. رزمنده. جنگجو و بهادر و غازی. (ناظم الاطباء). مرد جنگجو و نبرد کننده. (ناظم الاطباء) : ببزم اندرون چون عطارد مساعد برزم اندرون چون غضنفر محارب. (منسوب به حسن متکلم). - عدو محارب، دشمن جنگی. (ازلسان العرب). ، در اصطلاح فقهی هر آن کسی بود که قصد کند بر مال مردم بر گرفتن و سلاح به ظاهر کند. (ترجمه النهایۀ طوسی ص 198)
جمع واژۀ مشربه و مشربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مشرب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). جمع واژۀ مشربه. (ناظم الاطباء). آشامیدنی ها. (غیاث) (آنندراج) : زاهد کسی باشد که او را بدانچه تعلق به دنیا دارد، مانند مآکل و مشارب و ملابس و مساکن و مشتهیات... رغبت نبود. (اوصاف الاشراف ص 22). و رجوع به مشربه شود، جای آشامیدن. (غیاث) (آنندراج) : شوائب کدورت از مشارب و مشارع این مملکت برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 256)
جَمعِ واژۀ مَشرَبه و مَشرُبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ مَشرَب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). جَمعِ واژۀ مِشرَبه. (ناظم الاطباء). آشامیدنی ها. (غیاث) (آنندراج) : زاهد کسی باشد که او را بدانچه تعلق به دنیا دارد، مانند مآکل و مشارب و ملابس و مساکن و مشتهیات... رغبت نبود. (اوصاف الاشراف ص 22). و رجوع به مشربه شود، جای آشامیدن. (غیاث) (آنندراج) : شوائب کدورت از مشارب و مشارع این مملکت برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 256)
جمع واژۀ مسربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چراگاهها. رجوع به مسربه شود، در عبارت ذیل از ترجمه تاریخ یمینی (ص 256) می نماید که همانند جمع سرب به معنی سوراخها و خانه های کنده در زیرزمین و آبراهه به کار رفته است و البته معنی اخیر بیشتر محتمل است: راه لشکر باز دادند تا در قلعه افتادند و چون برگ خزان سرها از قلعه به زیر ریختند... بقایای سیف خود را در چاهها و مسارب زمین انداختند
جَمعِ واژۀ مَسْربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چراگاهها. رجوع به مسربه شود، در عبارت ذیل از ترجمه تاریخ یمینی (ص 256) می نماید که همانند جمع سَرَب به معنی سوراخها و خانه های کنده در زیرزمین و آبراهه به کار رفته است و البته معنی اخیر بیشتر محتمل است: راه لشکر باز دادند تا در قلعه افتادند و چون برگ خزان سرها از قلعه به زیر ریختند... بقایای سیف خود را در چاهها و مسارب زمین انداختند
با هم خشم کننده و بر یکدیگر غضب نماینده. (ناظم الاطباء). نعت از مغاصبه. و منه قوله تعالی: و ذاالنون اذ ذهب مغاضباً، ای مراغماً لقومه. (منتهی الارب). و رجوع به مغاضبه شود
با هم خشم کننده و بر یکدیگر غضب نماینده. (ناظم الاطباء). نعت از مغاصبه. و منه قوله تعالی: و ذاالنون اذ ذهب مغاضباً، ای مراغماً لقومه. (منتهی الارب). و رجوع به مغاضبه شود
غاری که در کوه باشد. (غیاث). غار. (ناظم الاطباء). مغاره. کهف. غار. مغار. ج، مغاور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در مغارۀ دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. (گلستان). در بعضی مواضع بی دینان به مغاره ها که در میان کوهها و دره های بلند بود به نردبان بالا رفته بودند. (ظفرنامۀ یزدی). و رجوع به مادۀ بعد شود، گودال ژرف و سرداب و مغاک و خندق. (ناظم الاطباء) ، به معنی جای غارت کردن، چرا که اسم ظرف از غارت هم درست می توان شد. (غیاث)
غاری که در کوه باشد. (غیاث). غار. (ناظم الاطباء). مغاره. کهف. غار. مغار. ج، مغاور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در مغارۀ دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. (گلستان). در بعضی مواضع بی دینان به مغاره ها که در میان کوهها و دره های بلند بود به نردبان بالا رفته بودند. (ظفرنامۀ یزدی). و رجوع به مادۀ بعد شود، گودال ژرف و سرداب و مغاک و خندق. (ناظم الاطباء) ، به معنی جای غارت کردن، چرا که اسم ظرف از غارت هم درست می توان شد. (غیاث)
از مغایبه اوین (غایب سوم شخص) کسی یا چیزی که در غیبتش از او سخن گفته شود، سوم شخص غایب یا ضمیر مغایب. ضمیری که بشخص یا شی غایب ارجاع شود. یا فعل مغایب. که از شخص و شی و یا اشخاص و اشیا غایب سر زده و آن شامل سوم مفرد و سوم شخص جمع است
از مغایبه اوین (غایب سوم شخص) کسی یا چیزی که در غیبتش از او سخن گفته شود، سوم شخص غایب یا ضمیر مغایب. ضمیری که بشخص یا شی غایب ارجاع شود. یا فعل مغایب. که از شخص و شی و یا اشخاص و اشیا غایب سر زده و آن شامل سوم مفرد و سوم شخص جمع است