- معشوق
- دلبر، دل دار، دل ربا
معنی معشوق - جستجوی لغت در جدول جو
- معشوق
- مرد موردعلاقۀ یک زن، دلبر، محبوبه، در تصوف خداوند، دوست داشته شده
- معشوق
- دوست داشته، دلدار، محبوب
- معشوق ((مَ))
- محبوب، مورد عشق و علاقه قرار گرفته، دوست داشته
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
زن موردعلاقۀ یک مرد، زن دارای رابطۀ نامشروع، معشوق
زن محبوب
بلندبالا و باریک اندام
خواهان نما آرزومند نما بتکلف ظاهر کننده شوق خود را، آرزومند جمع متشوقین
آزاد شده
لاغر کم گوشت: مرد، لاغر میان: اسپ، دراز و نازک: شاخه نره، کشیده و باریک: زن کشیده قامت بلند بالا و باریک اندام، دراز و باریک، زیبا: (چو بر گشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل) (منوچهری. د. چا. 55: 2)
مشتاق، آرزومند
امید ده، برانگیزنده
پس افتاده، دیرکرده
عقب اندازنده، بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، حابس، زاجر، مناع، رادع
آرزومند کننده، به شوق آورنده
سو تنیتار خواست انگیز امید بخش به آرزو درآورنده سو تنیده (از ریشه پهلوی) خواست انگیخته امید وار بشوق آورده شده بشوق آوردنده آرزومند کننده: و نیز طالبان محقق ومریدان صادق رادلیلی باشد بماده صواب و مشوقی باشد بمرجع و ماب. . ، جمع مشوقین. یا مشوق اول. ذات حق تعالی
خواب آلوده چرتی، گرسنه، دیر کننده پس اندازنده درنگیده باز ایستاده، پس انداخته پس اندازنده دیر کننده عقب انداخته، باز ایستاده. عقب اندازنده
آنکه طالب و راغب عشق ورزی با خوب رویان است، معشوق پرست، برای مثال دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم / با من چه کرد دیدۀ معشوقه باز من (حافظ - ۸۰۰)
ناز دلستان
زر هبشی، شاهبوی (عنبر)، دو نگین همخانه