جدول جو
جدول جو

معنی معشوش - جستجوی لغت در جدول جو

معشوش
(مَ)
بخشش اندک. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، فراهم آورده شده و کسب کرده شده. (غیاث) (آنندراج) ، پیراهن رقعه دوخته. (غیاث) (آنندراج). رجوع به عش شود، نام صنعتی از شعر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشوش
تصویر مشوش
درهم، شوریده، پریشان، آشفته، نامرتب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشوش
تصویر متشوش
دارای تشویش، آشفته، مضطرب، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغشوش
تصویر مغشوش
غش دار، آمیخته شده، غیر خالص، ناسره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
مرد موردعلاقۀ یک زن، دلبر، محبوبه، در تصوف خداوند، دوست داشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نعت مفعولی از رش ّ. رجوع به رش شود، چکیده شده و پاشیده شده از آب و غیر آن. (غیاث) (آنندراج) ، افشانده شده. (ناظم الاطباء) ، ارض مرشوشه، زمینی که ’رش’ و باران اندکی بدان رسیده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهن منشوش، روغن به خوشبوی پرورده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). روغن به خوشبوی آمیخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فراهم آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع آورده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغلوب شده در نبرد تحمل بر تشنگی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوشکی است به سرمن رأی. (منتهی الارب) (آنندراج). کاخ باشکوهی است در جانب غربی سامرااکنون مسکن برزگران شده. (از معجم البلدان). نام قصری نزدیک سامرا به ساحل دجله در مقابل آن به ساحل دیگر قصر هارونی باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دوست داشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی و یا چیزی که آن را دوست می دارند و آنکه از کسی دلربایی کند و دلبر. (ناظم الاطباء). که بدو شیفته شده باشند. دلبر. دلدار. جانان. جانانه. محبوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.
ابوشکور.
آهو مر جفت رابغالد بر خوید
عاشق معشوق را به باغ بغالید.
عماره (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی (یادداشت ایضاً).
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین.
(ویس و رامین).
و یوسف چه دانست که دل و جگر و معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
معشوق جهانی و ندانی
یک عاشق باسزای درخور.
ناصرخسرو.
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس بسان دیدۀ شیدا شد.
ناصرخسرو.
اگر در وصال باشی و معشوق بدخوی بود از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود سلطان مسعود او را بغایت دوست داشتی و هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست. (قابوسنامه چ نفیسی ص 59). اما اگر مهمان روی معشوق را با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش. (قابوسنامه چ نفیسی ص 60). کفشگر...بینی زن حجام ببرید و بر دست او نهاد که به نزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه).
ابر بر باغ عاشق است ولی
هست معشوق او قرین جفا
این بگرید چو دیدۀ وامق
و آن بخندد چو چهرۀ عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نبوده وفا.
ادیب صابر.
چون به محلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد. (چهارمقاله ص 123).
معشوق من است صبح اگر نی
چون خندۀ بی دهان زند صبح.
خاقانی.
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
خاقانی.
نگوید غزل و آفرین هم نخواهد
که معشوق و مالک رقابی نبیند.
خاقانی.
قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز
پای که از سر کنی در صف عشاق نه.
خاقانی.
اگر عشق اوفتد درسینۀ سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ.
نظامی.
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان.
مولوی.
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز.
(گلستان).
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است.
سعدی.
گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است.
سعدی.
معشوق عیان می گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است.
حافظ.
معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند.
حافظ.
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گرچه نزدیک است دور است.
جامی.
بی وصل نیست عاشق چون رو دهد جدایی
باشد خیال جانان معشوق بینوایی.
شفیع اثر (از آنندراج).
و رجوع به معشوقه شود.
- معشوق پران، کسی که هر روز معشوق نو گیرد و بر این قیاس عاشق پران آنکه عاشق نو گیرد. (آنندراج) :
حیف باشد که ز بی مهری تو شکوه کنیم
ما که معشوق پران همچو کبوتربازیم.
سلیم (از آنندراج).
- معشوق تنگدل، کنایه از دنیا و عالم است و به این معنی به جای لفظ ’تنگ دل’ ’سنگ دل’ هم بنظر آمده است و سنگدل را به معنی سخت دل گفته اند. (برهان). دنیا و عالم. (ناظم الاطباء).
- معشوق خیالی، معشوق که در خیال موجود باشد و در خارج نه. (آنندراج) :
دلبری لایق نمی بیند به دل دادن رفیع
بعد از این دل را به معشوق خیالی می دهد.
حسن رفیع (از آنندراج).
نباشد گر سریاری به ما آن لاابالی را
کسی از دست ما نگرفته معشوق خیالی را.
خان خالص (از آنندراج).
- معشوق سنگدل، دلبر سخت دل. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب معشوق تنگدل شود.
، (اصطلاح عرفانی) حق تعالی را گویند از آن جهت که مستحق دوستی از جمیع وجوه اوست که از جلوات انوار وجودیش تمام موجودات حیران و سرگردانند. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی) ، معشوقا. رجوع به همین مدخل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سایه گیر از درخت و نحو آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بعیر معروش الجنب، شتر بزرگ پهلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ناسرۀ غیرخالص. (منتهی الارب) (آنندراج). ناسره و قلب. غیرخالص و آمیخته. (از ناظم الاطباء). غیرخالص و گویند: لبن مغشوش، شیر آمیخته به آب غیرخالص. (از اقرب الموارد). هر چیز که غیرخالص باشد. (غیاث). غش دار. که در آن غش کرده اند. نبهره. باردار. پربار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کافور تو بالوس بد و مشک تو، ناک
بالوس تو کافور تو مغشوش بود.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 252).
زر مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزور است زریر.
ناصرخسرو.
بادیه بوته ست و ما چون زر مغشوشیم راست
چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شویم.
سنایی (دیوان چ مصفا ص 227).
، آمیزش کرده شده، خیانت کرده شده. (غیاث) ، مزور و خائن. (ناظم الاطباء) ، آشفته. پریشان. درهم و برهم: افکار مغشوش
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته و نیمکوب شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تازه روی و شادمان. (آنندراج). بابشاشت و شادمانی و تازه رویی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مخشوش، شتری که در بینی وی چوپ کرده باشند تا مهار بر آن کشند. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَوْ وِ)
کارشوریده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آشفته و مضطرب و پریشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تشوش شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
خوشه ای که بعض میوه از آن خورده باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، عماشیش. (اقرب الموارد). خوشه ای که همه یا بعضی از آن را خورده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر آماسیده پهلو. (ناظم الاطباء) ، سوخته شده، آلوده شده، مکروه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متشوش
تصویر متشوش
آشفته و مضطرب و پریشان
فرهنگ لغت هوشیار
گدا، پست و زشت، مرد دراز گدا، مرد پست و زشت روی، مرد دراز و کوتاه، جمع جعاشیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغشوش
تصویر مغشوش
غش دار، باردار، پربار، غیر خالص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
دوست داشته، دلدار، محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجشوش
تصویر مجشوش
شکسته و نیمکوب شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبشوش
تصویر مبشوش
خنده روی شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمشوش
تصویر عمشوش
خوشه کمدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
پریشان کننده، آمیزنده و آشفته آرزومند کننده، تشویق کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغشوش
تصویر مغشوش
((مَ))
ناخالص، ناسره، آشفته، پریشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
((مَ))
محبوب، مورد عشق و علاقه قرار گرفته، دوست داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جعشوش
تصویر جعشوش
((جُ))
گدا، مرد پست و زشت روی، مرد دراز و کوتاه، جمع جعاشیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
((مُ شَ وَّ))
آشفته، پریشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
دلبر، دل دار، دل ربا
فرهنگ واژه فارسی سره
آشفته، پریشان، درهم، درهم برهم، درهم ریخته، شوریده، قاطی پاطی، مختل، غش دار، غشی، ناخالص، ناسره
متضاد: منظم، خالص، ناب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جانان، دلارام، دلبر، دلداده، دل ربا، دوست، دوستگان، شاهد، محبوب، محبوبه، نگار، یار، فاسق، رفیقه
متضاد: عاشق، رفیق
متضاد: معشوقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مشوش
تصویر مشوش
Garbled
دیکشنری فارسی به انگلیسی