جدول جو
جدول جو

معنی معسف - جستجوی لغت در جدول جو

معسف
(مِ سَ)
مرد ستمکار و بی راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معسر
تصویر معسر
کسی که دچار تنگدستی شده باشد و از عهدۀ ادای قرض خود برنیاید، نیازمند، تنگ دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاف
تصویر معاف
عفو کرده شده، بخشوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلف
تصویر معلف
جای علف خوردن چهارپایان، آخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعسف
تصویر متعسف
کسی که بیراهه می رود، گمراه، منحرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرف
تصویر معرف
شناساننده، آشنا کننده، تعریف کننده، در علم منطق قضیۀ معلومی که موجب کشف مجهولی شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعسف
تصویر تعسف
بیراهه رفتن، راه را کج کردن و منحرف شدن، بدون تامل به کاری پرداختن، ستم کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معسر
تصویر معسر
دشوار، مشکل، سخت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ خَسْ سَ)
شیر که اسد باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
کور چشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چشم کور. (ناظم الاطباء) ، کسی که خسیف یابد چاه را و خسیف چاه بسیارآب است در زمین سنگناک که آب آن منقطعنشود. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که در سنگ چاه می کند و به آبی می رسد که لاینقطع جریان دارد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخساف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَسْ سِ)
کسی که درتاریکی و بیراهه، و در راه غیر معلوم می رود. (ناظم الاطباء). بی راه رونده و خمنده از راه. (از منتهی الارب). منحرف شونده و عدول کننده از راه. (از اقرب الموارد) : چنانکه بعضی متعسفان تنورۀ آتش را به دریای پر از مشک تشبیه کرده اند. (المعجم ص 257) ، آزارنده و ستم کننده و ظالم و زبردست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملول و غمگین بر اتلاف و زیان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تعسف شود، بی راه. باطل: و بر سر منبر منحرف بر نصب مذهب متعسف باطل خود فصلی بگفت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
نعت فاعلی از اسعاف. کمک کننده. یاری کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسعاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
قلتبانی کننده. (آنندراج). قلتبان. جاکش. (ناظم الاطباء). رجوع به دسفان و نیز رجوع به دسفه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ ءْ)
بر بیراه رفتن. (زوزنی). بیراه رفتن و خمیدن از راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیراه رفتن. (غیاث اللغات). به یکسو شدن از راه. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی) ، آغاز سخن کردن با تکلف و بی هدایتی و درایتی. (از اقرب الموارد) : و اعتقاد من درباره او حمل بر تکلف و تعسف نکند. (تاریخ قم ص 5) ، حمل کلام بر معنی که بر آن دلالتی ظاهر ندارد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی) ، ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستم کردن و انصاف ندادن، گرفتن چیزی بناحق، بدون تدبیر و رویه کاری کردن. (از اقرب الموارد) ، بر فوت چیزی ملول شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَرْ رِ)
تعریف کننده و شناخت کناننده. (غیاث) (آنندراج). آنکه می شناساند و تعریف می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). شناساننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا.
(ازامثال و حکم).
حق چو سیما رامعرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است.
مولوی.
مهر منیر را که معرف به از فروغ
ابر مطیر را که معرف به از مطر.
قاآنی.
، کسی که در مجلس سلاطین و امرا مردمان را به جای لایق هرکدام نشاند. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، شخصی باشد که چون کسی پیش سلاطین و امرا رودو مجهول الحال باشد اوصاف و نسب او بیان کند تا درخور آن مورد عنایت شود. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه نزد قاضی و سلطان مردمان را شناساند یا آنکه در مهمانیها و ماتمها نام و شغل هر واردی با آواز بلند به قصد تعریف گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یا از کجا برآید وای
پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد
میان ببندد و گردان شود به گرد سرای
گهی معرف سازد ز ناکسی خود را
گهی کجا نهم این کاسه گاه نوحه سرای.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 93).
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر.
مولوی.
نگه کردقاضی بر او تیزتیز
معرف گرفت آستینش که خیز.
(بوستان).
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش.
(بوستان).
، معرف در فارسی قومی است که آن را معرفیه گویند، چون کسی بمیرد روز سوم یا چهارم نظم و نثری در مرثیۀ او درست کرده بر روی ابناء و اقوام او خوانندو از آنها نقدی و خلعتی ستانند. (آنندراج) ، (اصطلاح منطق) چیزی که موصل باشد به سوی مطلوب تصوری چنانکه حیوان ناطق موصل است به تصور انسان. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزد منطقیان و متکلمان عبارت از طریقی است که موصل به معرفت چیزی باشد به وسیلۀ حد یا رسم آن. (از اقرب الموارد). قول شارح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معرف چیزی، آن است که تصور او مستلزم تصور آن چیز یا امتیاز او از جمیع اغیار او بود. (نفایس الفنون). معرف شی ٔ چیزی است که حمل بر او شود جهت افادۀ تصور او، و بالجمله مجموع تصورات بدیهی است که باعث وصول به مجهولات تصوری می گردد و بواسطۀ آنها مجهولات تصوری کشف می شود و منشاء همه معارف بشری و سرچشمۀ همه آنها حواس ظاهری است که در تحت تأثیرات خارجی و عواملی محیطی انعکاساتی حاصل و اشیائی را به قوای باطن منتقل می نمایند. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی) ، به اصطلاح کیمیا چیزی که ظاهر سازد حموضت و قلیائیت و یا خنثایی اجسام را. (ناظم الاطباء).
- معرفهای شیمیایی، شناساگرهای شیمیائی موادی هستند که در اثر تغییر ناگهانی رنگ، خاتمۀ یک واکنش شیمیایی را مشخص می کنند. بیشتر در تجزیۀ حجمی مورد استفاده قرار می گیرند، مانند معرفهای اسیدها که قلیاهای ضعیفی هستند که رنگ یون آنها یا مولکول آنها با یکدیگر فرق دارند، مانند هلیانتین که اسیدی است ضعیف و در محیطهای اسیدی به صورت مولکول یونیزه نشده به رنگ قرمز و در محیطهای قلیایی به صورت آنیون زرد کمرنگ است. چندین نوع معرف وجود دارد مانند معرفهای اسید و قلیا، معرفهای رسوبی، معرفهای اکسیدان و احیا و معرفهای جذب سطحی و غیره. و رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص 367 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معرف
تصویر معرف
تعریف کننده و شناساننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسف
تصویر منسف
سرند، دستگاه بوجاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعسف
تصویر تعسف
ستم کردن و انصاف ندادن
فرهنگ لغت هوشیار
اریب رونده کج یاز، ستمگر بیراهه رونده منحرف (از راه)، آنکه از طریق صواب عدول کند: چنانک بعضی متعسفان تنوره آتش را بدریایی پر از مشک تشبیه کرده است، ستمکار ظالم جمع متعسفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاف
تصویر معاف
بخشیده شده و معذور و آمرزیده شده، عفو شده
فرهنگ لغت هوشیار
دست آموز: پرندگان جانوران، نشان کرده نشان یافته علف دان ستور از چوب و جز آن آخور: نه چون گله در رمه گوسفندانیم که مجمع و مضجع بیکجای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف با هم چرند، علف
فرهنگ لغت هوشیار
بالا پوش بارانی چوخا، شمشیر، چادر گردن گردن، جامه ای فراخ که بالای جامه های دیگر پوشند برای منع سرما و باران، جمع معاطف. شمشیر، جمع معاطف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معسر
تصویر معسر
تنگدست، نیازمند
فرهنگ لغت هوشیار
ساز سازی که هنگام نواختن تارهای آن آزادء باشد مانند: عود طنبور گیتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاف
تصویر معاف
((مُ))
بخشیده شده، عفو کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطف
تصویر معطف
((مَ طِ))
گردن، جامه ای فراخ که بالای جامه های دیگر پوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطف
تصویر معطف
((مِ طَ))
شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلف
تصویر معلف
((مَ لَ))
آخور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرف
تصویر معرف
((مُ عَ رِّ))
شناساننده، تعریف کننده، مجموعه ای از تصورات معلوم که موجب شناسایی یک مجهول می گردد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معسر
تصویر معسر
((مُ عَ سِّ))
سخت کننده، دشوارکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معسر
تصویر معسر
((مُ س))
درویش، تنگدست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متعسف
تصویر متعسف
((مُ تَ عَ سِّ))
بیراهه رونده، منحرف (از راه)، آن که از طریق صواب عدول کند، ستمکار، ظالم، جمع متعسفین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعسف
تصویر تعسف
((تَ عَ سُّ))
بی راهه رفتن، بدون تأمل به کاری پرداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرف
تصویر معرف
شناسه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معاف
تصویر معاف
بخشوده
فرهنگ واژه فارسی سره