- معزول
- بیکار، ازکار برکنار شده، گوشه نشین
معنی معزول - جستجوی لغت در جدول جو
- معزول
- یکسو شده و جدا کرده شده، بیکار و گوشه نشین
- معزول ((مَ))
- عزل شده، از کاری برکنار شده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بخردانه
عمل شده، کار شده، ساخته شده، رسم و عادت
معمول داشتن: عمل کردن، اجرا کردن
معمول شدن: عمل شدن، متداول شدن
معمول کردن: عملی کردن، اجرا کردن، متداول ساختن
معمول داشتن: عمل کردن، اجرا کردن
معمول شدن: عمل شدن، متداول شدن
معمول کردن: عملی کردن، اجرا کردن، متداول ساختن
پسندیدۀ عقل، در فلسفه آنچه به وسیلۀ عقل درک شود
معول ها، تیشه های دوسر که برای کندن و تراشیدن سنگ به کار می رود، جمع واژۀ معول
علیل، مقابل علت، در فلسفه آنچه چیز دیگر سبب آن باشد، نتیجه، بیمار
شکافته
بیمار و علیل و ناخوش و آزرده، رنجور
خردمند گشتن و ردیافتن، دانستن، پسندیده عقل
طبق مرسوم، مطابق عادت، متداول
خود کامه، بی زینه (بی سلاح)، نادان
پیچیده، باز گشته سر زده پیچیده شده، بازگردیده عدول کرده
گرینده
مهمانخانه مهمانسرای، چاییده سرما خورده
لاغر نزار سست لاغر ضعیف، جمع مهازیل
شکسته پشت
لاغر، کم گوشت
Disabled
Sensible
deficiente
sensato
behindert
vernünftig
niepełnosprawny
rozsądny
инвалид
разумный
інвалід