جدول جو
جدول جو

معنی معراج - جستجوی لغت در جدول جو

معراج
(پسرانه)
بالارفتن، عروج
تصویری از معراج
تصویر معراج
فرهنگ نامهای ایرانی
معراج
مفرد واژۀ معارج و معاریج، عروج، بالا رفتن، در تصوف پیوستن روح به عالم غیب و مجردات، جمع معارج و معاریج، نردبان، پلکان
تصویری از معراج
تصویر معراج
فرهنگ فارسی عمید
معراج
نردبان و جای بالا رفتن و بلند گردیدن
تصویری از معراج
تصویر معراج
فرهنگ لغت هوشیار
معراج
((مِ))
نردبان، پلکان، آنچه به وسیله آن بالا روند، جمع معارج
تصویری از معراج
تصویر معراج
فرهنگ فارسی معین
معراج
صعود، عروج، پلکان، نردبان
متضاد: نزول، هبوط
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهراج
تصویر مهراج
(پسرانه)
نام رایج پادشاهان هندوستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معرج
تصویر معرج
نردبان، پلکان، آنچه به وسیلۀ آن بالا بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معارج
تصویر معارج
هفتادمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۴ آیه
واقع، سال، معراج
فرهنگ فارسی عمید
(مِ / مَ رَ)
نردبان و مصعد. معراج. ج، معارج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نردبان و محل صعود. (ناظم الاطباء) :
ای نفس تو معرج معانی
معراج تو نقل آسمانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ عَرر)
برهنه. (غیاث). معرّی ̍: و من بنده را که مخدرۀ عهد و مریم ایام و رابعۀ روزگارم از خدر عفت و ستر طهارت برهنه و معرا گرداند. (سندبادنامه ص 77) ، عاری. بی بهره:
هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند
از ملک مبرا شود از ملک معرا.
مسعودسعد.
، منزه. مبرا: چه جناب مراد اعظم ازسیئات مجرد و معرا توان دانست. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 157). و از شوایب تغییر و تبدیل و زیادت و نقصان معرا و مبرا. (جامع التواریخ رشیدی).
ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز
وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 371).
و رجوع به معری شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
کفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَرْ رَ)
جامۀ خطدار در پیچیدگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامه ای است نفیس و منقش. (غیاث) (آنندراج) :
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من.
خاقانی.
که وراء ممزج و معرج بغدادی ومطیر و معیر و دبیقی و قباطی مصری و وشی عدنی و بردیمنی تواند بود. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 304).
- معرج گر، به معنی بافندۀ معرج. (غیاث) (آنندراج).
- معرج گران فلک، عبارت از قضا و قدر که کارخانه داران افلا’اند و بعضی نوشته که عبارت است از عقول عشره و آن ده فرشتگان مقرب اند که به اعتقاد حکما افلاک ساختۀ اوشان است. (غیاث) (آنندراج) :
ز معراج او در شب ترکتاز
معرج گران فلک را طراز.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 17)
لغت نامه دهخدا
(طَخ خ)
بلند گردیدن و برآمدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به عروج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
درهم آمیخته کار. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنکه کارهای وی درهم آمیخته و نااستوار است. (از اقرب الموارد) ، ناقه ای که بر بچۀ ناپخته افکندن خوی کرده باشد. (منتهی الارب). ماده شتر خوی کرده بر بچه افکندن. (ناظم الاطباء). ماده شتری که عادت به امراج (انداختن بچه) دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
سورۀ هفتادمین از قرآن کریم، مکیه و آن چهل و چهار آیت است، پس از الحاقه و پیش از نوح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ معراج. (منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ معرج (م ر / م ر) . (ناظم الاطباء). جمع واژۀ معرج و معراج. (اقرب الموارد). نردبانها و این جمع معراج است. (غیاث) (آنندراج). پایه ها: در مدارج موجودات و معارج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبۀ انسان است هیچ مرتبه ای و رای پادشاهی نیست. (چهارمقاله ص 6). در جمله همچنانکه می شنوم در معارج معارف آن جهانی دایم الصعود باد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). چه عالمیان در منازل و معارج و... متفاوت قدرند. (سندبادنامه ص 4). از مدارج و معارجش برگذشتند و اوج آفتاب را در حضیض سایۀ او بازگذاشتند. (مرزبان نامه). پادشاه از راه یسار عزم ذروۀ اعلی کرد و مطالعۀ مداخل و مخارج و مشاهدۀ مراقی و معارج آن واجب فرمود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به معراج و معرج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مه راجه. مهاراجه. راجۀ بزرگ. و آن لقبی است فرمانروایان نواحی هند را. نام پادشاه هند. پادشاه هندوستان و هندوان او را مهاراج نامند. (جهانگیری). صورتی از مهاراجه. نام عامی است برای پادشاهان هندوستان. بزرگتر پادشاهان هندوستان را مهراج خوانند. (مجمل التواریخ و القصص) :
این سر و تاج غز و آن کت مهراج هند
این کله خان چین وآن کمر قیصری.
عمعق.
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طمغاج خان انگیخته.
خاقانی.
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارۀ طمغاج خان کرد آفتاب.
خاقانی.
و زابج جزایر جابه می باشد به حدود هند است و پادشاه آنجا را مهراج خوانند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 230)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بعیر معساج، شتر که در رفتن گردن دراز کند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نخله معرار،نخلۀ گرگین و خرمای ریز تباه بار آرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درخت خرمایی که به چیزی مانند جرب مبتلا شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ماه نو. (منتهی الارب). هلال. (تاج العروس ج 4 ص 409). (معجم متن اللغه) (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تیر بی پر که هر دو طرف باریک و میان سطبر باشد و در پهن رسد نه طرف تیزی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تیر بی پر که آن را به فارسی تیر گز گویند و آن تیری باشد که هر دو سر آن باریک و میانش سطبر، چون رها شود محرف شده از مجمع مرغان چند را شکار می کند. (غیاث). تیر بی پر که به پهنا حرکت می کند. تیرگز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مضمون کلام. (منتهی الارب) (آنندراج). مضمون کلام و سیاق کلام. (ناظم الاطباء). فحوای کلام. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه برهنه باشد زنان را از دست و پا و روی و رخسار، و گویند امراءه حسنهالمعراه. ج، معاری. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، برهنگی و گویند رجل حسن المعری و المعراه. ج، معاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
لیله محراج، شب بسیار سرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نخله معراه، خرمابنی که بار یک سال آن بخشیده شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عرج، بمعنی گلۀ شتران بمقدار هشتاد عدد یا از هشتاد تا نود یا گلۀ صدوپنجاه شتر و اندک بالای آن یا از پانصد تا یکهزار. (آنندراج). جمع واژۀ عرج و عرج، بمعنی گلۀ شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عرج، بمعنی گله ای از شتران حدود هشتاد شتر یا از هشتاد تا نود یا صدوپنجاه و کمی بیشتر یا از پانصد تا هزار شتر و مثل آن است که عروج (بالا رفتن) میکند و جمع دیگر آن عروج است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
دادن کسی را گلۀ شتران. (منتهی الارب). گلۀ شتران بکسی دادن. (ناظم الاطباء). گلۀ شتران بکسی بخشیدن. یقال: اعرج فلاناً اعراجاً، داد اورا گلۀ شتران.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زمین فراخ نعمت
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه که عادت آن چنان باشد که درگذرد از یک سال و بچه ندهد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیشانی موی ریخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
اقامت کردن. عوج. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به عوج شود، بازگشتن. (منتهی الارب) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عوج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از معاج
تصویر معاج
زیستگاه جایباش
فرهنگ لغت هوشیار
نردبان جامه گرانبها جامه راهراه آنچه بوسیله آن بالا روند، نردبان، پلکان، جمع معارج معاریج. جامه خط دار در پیچیدگی: در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم در معرج غلطم و معراج رضوان جای من. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معارج
تصویر معارج
جمع معراج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محراج
تصویر محراج
شب سرد
فرهنگ لغت هوشیار
پله ها، پلکان ها، نردبان ها، مصعدها
فرهنگ واژه مترادف متضاد