برهنه. (غیاث). معرّی ̍: و من بنده را که مخدرۀ عهد و مریم ایام و رابعۀ روزگارم از خدر عفت و ستر طهارت برهنه و معرا گرداند. (سندبادنامه ص 77) ، عاری. بی بهره: هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند از ملک مبرا شود از ملک معرا. مسعودسعد. ، منزه. مبرا: چه جناب مراد اعظم ازسیئات مجرد و معرا توان دانست. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 157). و از شوایب تغییر و تبدیل و زیادت و نقصان معرا و مبرا. (جامع التواریخ رشیدی). ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 371). و رجوع به معری شود