جدول جو
جدول جو

معنی معافری - جستجوی لغت در جدول جو

معافری
(مَ فِ)
منسوب است به معافر. (از انساب سمعانی). جامه ای است منسوب به معافر و آن حیی از یمن باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معافر و معافریه شود
لغت نامه دهخدا
معافری
(مَ فِ)
احمد بن محمد بن ابی عبدالله بن ابی عیسی معافری اندلسی مکنی به ابی عمر [متوفی به سال 429 هجری قمری) از مفسران و محدثان است. اصل وی از طلمنکه (ناحیه ای در مرز اندلس شرقی) است اما در قرطبه سکنی گزید و سپس به مشرق رفت. او را تصانیف گرانقدری است از آن جمله است: ’الدلیل الی معرفه الجلیل’ و ’تفسیرالقرآن’ و ’الوصول الی معرفه الاصول’ و ’البیان فی اعراب القرآن’ و جز اینها. وی در طلمنکه درگذشت. (ازاعلام زرکلی ج 1 ص 173)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضافرت
تصویر مضافرت
یکدیگر را یاری کردن، یکدیگر را همراهی و یاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاشرت
تصویر معاشرت
با هم زندگی کردن، با یکدیگر دوستی و آمیزش داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاسرت
تصویر معاسرت
سختی، رنج، زحمت، محکمی، دشواری، فقر، تنگ دستی، وجود نمک های قلیایی خاکی در آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معارفه
تصویر معارفه
یکدیگر را شناختن، با هم اظهار آشنایی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاذیر
تصویر معاذیر
معذارها، حجت ها، برهان ها، جمع واژۀ معذار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسافرت
تصویر مسافرت
از شهری به شهر دیگر رفتن، سفر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاصرت
تصویر معاصرت
با کسی هم عصر بودن، هم زمان بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاقرت
تصویر معاقرت
پیوسته نوشیدن شراب
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شهری است یا موضعی است به یمن. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهری یا موضعی به یمن. (ناظم الاطباء). شهری است. (اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد و معافری و معافریه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ خَطْ طا)
معافری عبدالاعلی بن سمح. یکی از پیشوایان خوارج اباضیه. وی به سال 141 هجری قمری درطرابلس غرب قیام کرد و نواحی قیروان را متصرف گشت، ابوجعفر منصور سپاهی بحرب وی فرستاد و او کشته شد
لغت نامه دهخدا
(نِ / نُ)
ابراهیم بن الحسن بن یحیی المعافری. فقیه مالکی متوفی به سال 443 هجری قمری او راست: تعلیقه ای برکتاب ابن الواز. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 8)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
علی بن محمد بن خلف معافری قیروانی معروف به قابسی (324- 403 هجری قمری) عالمی نابینا و مالکی مذهب است که در آفریقا میزیست و حدیث ها و رجال و اسناد حدیث ها را حفظ داشته و فقیه اصولی است. اصل اواز قیروان است. او را تألیفاتی است از جمله: 1- الممهّد در فقه که کتابی است بسیار بزرگ. 2- المنقذ من شبه التأویل. 3- ملخص الموطاء. 4- الرساله المفصلهلاحوال المعلمین و المتعلمین. (الاعلام زرکلی ص 690)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
پدر قبیله ای از همدان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام قبیله ای است در یمن و جامه های معافری منسوب بدان است. (از معجم البلدان). و رجوع به اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 168 و معافری و معافریه و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُفا)
ابن عمران ازدی موصلی مکنی به ابومسعود (متوفی به سال 185 هجری قمری) شیخ جزیره در عصر خویش ویکی از ثقات و حافظان حدیث بود. کتابهایی در سنن و زهد و ادب و جز اینها تألیف کرده است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1051). فقیه محدث و راوی کتاب جامعالصغیر سفیان ثوری است. (از الفهرست ابن الندیم) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به صفهالصفوه ج 4 ص 151 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ ری یَ)
ثیاب معافریه، جامه های منسوب به معافر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معافر و معافری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ده کوچکی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در 55هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و سر راه مالرو کشکوه به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَفَ)
منسوب به معصفر. زردرنگ:
بس که زخشکی گلو روغن خام می خورد
چون یرقان گرفتگان گشته تنش معصفری.
خاقانی.
و با چهرۀ معصفری و پشت از بار حوادث چنبری... به نزدیک شاه آمد. (سندبادنامه ص 133).
- معصفری آب، آب به قرطم رنگ کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آبی که با گل کاجیره یا عصفر آن را زردرنگ کرده باشند:
وان سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد
در معصفری آب زده باری سیصد
بر گرد رخش بر، نقطی چند ز بسد
و اندر دم او سبز جلیلی ز زمرّد.
منوچهری.
، سرخ رنگ:
تا شکمتان ندرم تاسرتان برنکنم
تا به خونتان نشود معصفری پیرهنم.
منوچهری.
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن زخون تو کردم معصفری.
فرخی.
رفت قنینه در فواق از چه، از امتلای خون
راست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفری.
خاقانی.
گویی از آن رگ گلو ریخته اند در رزان
این همه خون که می کند آتشی و معصفری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
مردم نرم رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آن که با کاروانیان رود و فضلۀ ایشان خورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن که با کاروانیان رود و از فضل ایشان چیزی بدو رسد: و لابد للمسافر من معونهالمعافر. (از اقرب الموارد) ، آن که از بهر مردم حج کند. (دهار). حجه فروش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ معری ̍. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، فرشها و گستردنیها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه دیده شود مانند رخسار و دستها و پاها. (از اقرب الموارد) : ما احسن معاری هذه المراءه، چه نیکوست دست و پای و روی و رخسار این زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جاهایی که چیزی در آن نروید. (از اقرب الموارد). و رجوع به معری ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فا)
عافیت بخشیده شده و تندرست نگاهداشته از رنج و بلا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مصون: و این ائمۀ بزرگوار از این چنین تعصب که در نهادهای ما هست محفوظ و معافی اند. (اسرارالتوحید چ صفا ص 21). و رجوع به معافاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بخشیدگی و بخشش و رهایی و آزادی و بخشش مالیات و باج و خراج. (ناظم الاطباء). معاف بودن. معافیت. و رجوع به معاف شود.
- معافی مالیاتی، بخشودگی از پرداخت مالیات. معافیت مالیاتی.
- معافی نظام وظیفه، بخشودگی از خدمت نظام وظیفه. معافیت از خدمت موظف در ارتش
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نامی ازنامهای خدای تعالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معافی
تصویر معافی
بخشیدگی و بخشش و رهایی و آزادی
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده سپسی متاخر بودن مقابل متقدمی تقدم: پیدا کردن حال متقدمی و متاخری که پیشی و پسی بود
فرهنگ لغت هوشیار
شناخته شده شناخته منسوب به متعارف مربوط به متعارف. یا اصول متعارفی. قضایایی هستند که بنفسه معلومند و اثبات آنها احتیاج بقضیه دیگر ندارد و بعبارت دیگر ذهن با قصد موضوع و محمول بثبوت آنها حکم میکند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسافر، وشتاران جرمزایان راهیان جمع مسافر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافره
تصویر مسافره
مسافرت در فارسی جرمزه وشتارش راهی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معافی
تصویر معافی
معاف بودن، بخشودگی
معافی مالیاتی: بخشودگی از پرداخت مالیات
معافی نظام وظیفه: بخشودگی از خدمت سربازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معافیت
تصویر معافیت
بخشودگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معاشرت
تصویر معاشرت
رفت و آمد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مسافرت
تصویر مسافرت
رهسپاری
فرهنگ واژه فارسی سره
بخشودگی، معافیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رهایی، بخشش، معافیت
دیکشنری اردو به فارسی