جدول جو
جدول جو

معنی مصقلی - جستجوی لغت در جدول جو

مصقلی
(مَ قَ)
علی بن شجاع بن محمد... مصقله بن هبیره شیبانی مصقلی صوفی، مکنی به ابوالحسن. از محدثان مشهور است و به عراق و حجاز و خراسان سفر کرد و درسال 442 یا 443 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب). در فرهنگ اسلامی، محدث به کسی اطلاق می شود که در نقل و بررسی احادیث پیامبر اسلام تخصص دارد. این افراد در جمع آوری، تصحیح و تجزیه و تحلیل روایات پیامبر (ص) نقش ویژه ای دارند و در فرآیند بررسی حدیث به گونه ای عمل می کنند که احادیث صحیح به طور دقیق به نسل های بعدی منتقل شود. به همین دلیل، محدثان از جایگاهی خاص در تاریخ اسلام برخوردارند.
لغت نامه دهخدا
مصقلی
(مَ قَ)
نسبت اجدادی است. منسوب به مصقله بن هبیره. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصلی
تصویر مصلی
جای نماز خواندن، جای نماز و دعا، نمازگاه، محل مخصوص در خارج شهر که مردم در روزهای مخصوص برای نماز گزاردن به آنجا بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصلی
تصویر مصلی
نمازگزار، نمازخوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معقلی
تصویر معقلی
در خوشنویسی، نوعی خط که عرب های عصر جاهلیت می نوشتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصقله
تصویر مصقله
ابزاری که با آن زنگ چیزی را بگیرند و آن را جلا دهند، مصقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصقل
تصویر مصقل
خطیب بلیغ
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لی ی)
در آتش افکنده شده و بریان شده. (از اقرب الموارد). بریان شده و کباب شده و در آتش افکنده شده و برشته شده و سوخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَلْ لا)
عیدگاه شیراز. (ناظم الاطباء). عیدگاه شیراز که آن جای بغایت خوش و خرم و سیرگاه است. (از غیاث) (آنندراج). مصلا: با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت. (گلستان).
میان جعفرآباد و مصلا
عبیرآمیز می آید شمالش.
حافظ.
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را.
حافظ.
نسیم باد مصلی و آب رکناباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد.
حافظ.
نمی دهند اجازت مرا به سیر سفر
نسیم باد مصلا و آب رکناباد.
حافظ.
چو شستی رخت در سعدی و کفشت نیست در پا تنگ
غنیمت دان نسیم آباد و گلگشت مصلا را.
نظام قاری.
چراغ اهل معنی خواجه حافظ
که شمعی بود از نور تجلی
چو در خاک مصلی یافت منزل
بجو تاریخش از خاک مصلی.
؟
و رجوع به مصلا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَلْ لا)
موضع نماز و دعا. ج، مصلیات. (ناظم الاطباء). نمازگاه و جای نماز گزاردن. (آنندراج) (غیاث). نمازگاه. (دهار). جای نماز. آن جای که در آن نمازگزارند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مصلا شود: چون حضرت خواجه از مصلی بیامدند مرا گفتند که نزدیک والدۀ من به مبارک آباد عید برو. (انیس الطالبین ص 83)، جانماز. سجاده. بوریا یا جامه ای که بر روی آن نماز گزارند. (یادداشت مؤلف) : از تخت فرودآمد و بر مصلی بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). در وی (در کارگاه) بساط و شادروانهابافتندی و یزدیها و بالشها و مصلی ها و بردیهای فندقی از جهت خلیفه بافتندی. (تاریخ بخارا نرشخی ص 24).
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش.
سوزنی.
نقل است که ذوالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد، شیخ بدو بازداد که ما را مصلی به چه کار ما را مسندی فرست تا بر او تکیه کنیم، یعنی کار از نیاز درگذشت و به نهایت رسید. (تذکرهالاولیای عطار).
زن مصلی باز کرده از نیاز
رب سلّم ورد کرده در نماز.
مولوی.
بی مصلی می گذاری تو نماز
هر کجا روی زمین بگشای راز.
مولوی.
خیال سبزه و آب روان بدان ماند
که خضر بر سر آب افکند مصلا را.
سلمان ساوجی.
و رجوع به مصلا شود.
- مصلی افکندن، جانماز انداختن برزمین اقامۀ نماز را. باز کردن سجاده گزاردن نماز را. (از یادداشت مؤلف) : گفت مصلی بیفکنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- مصلی نماز، مصلای نمازی. جانمازی از زیلو یا قالی که بر آن نشینند و جانماز نیز بر آن گسترند: از این ناحیت گیلان جاروب و حصیر و مصلی نماز و ماهی ماهه افتد که بهمه جهان برند. (حدود العالم ص 150). از جهرم مصلی نماز نیکو خیزد. (حدود العالم).
، عیدگاه. (یادداشت مؤلف) (غیاث) (آنندراج). آنجا که مردم در عید فطر و قربان نماز گزارند: امیر علی اسبی نامزد کرد بیاوردند و به کسان من دادند ارزیدی سیصد دینار نیشابوری. سلطان به مصلی رفت و من در خدمت. نماز شام بگزاردیم و به خوان شدیم. (چهارمقاله ص 68)، مسجد جامع. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَلْ لی)
نمازگزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نمازکننده. (مهذب الاسماء). نمازگزارنده. (غیاث). نمازخوان. (یادداشت مؤلف) ، درود بر نبی فرستنده. (آنندراج) (غیاث). صلوات فرستنده. درودخوان. (یادداشت مؤلف) :
مصلیاً علی النبی المصطفی.
ابن مالک.
، دومین اسب رهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام اسب دوم از ده اسبان که از بقیه مقدم باشد و از اول مؤخر. (آنندراج) (غیاث). اسب دوم در مسابقت. (مهذب الاسماء). اسبی که درمسابقه دوم آید. (یادداشت مؤلف) :
ده اسبنددر تاختن هر یکی را
به ترتیب نامی است روشن نه مشکل
مجلی مصلی مسلی و تالی
چو مرتاج و عاطف حظی و مؤمل...
ابونصر فراهی (نصاب).
، شخصی که در سبق سر مرکوب او محاذی کفل مرکوب سابق باشد. (یادداشت لغت نامه) ، به آتش گرم شونده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ لا)
پای دام. (یادداشت مؤلف). پادام. ج، مصالی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَقْ قَ)
مهره زده. صیقل یافته. صیقلی. صیقل داده شده. در تابناکی و جلا همانند آینه شده: بفرمود تا خانه مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص 64).
خانه مصقل همه جا روی توست
از پس آن دیدۀ تو سوی توست.
نظامی.
به صورتگری بود رومی به پای
مصقل همی کرد چندین سرای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
ابزاری که بدان جلا می دهند و صیقل می زنند و زنگ چیزی را می زدایند، و بزداغ نیز گویند. سو. (ناظم الاطباء). سوهان. مهره. ج، مصاقل. (یادداشت مؤلف) : آئینۀ زنگ آلود دلها به مصقل هدایت جلا داد (حضرت محمد (ص)) . (ترجمه تاریخ یمینی). در مجالس متعدد به مصقل مواعظ و نصایح زنگ کربت و ملال از مرآت ضمیر منیر می زدودند. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 364)، قطعه فلزی که قصابان بدان کارد تیز کنند
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
مصقع. خطیب بلیغ. مقلوب مصلق است. (ناظم الاطباء). خطیب بلیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مصلق و مصقع شود
لغت نامه دهخدا
(صِ قِلْ لی)
عبدالعزیز بن الحسین الاعلی السعدی. وی یکی از ادبای جزیره صقلیه (سیسیل) و کاتب دیوان فائز بوده به قاضی جلیسی شهرت داشت و به سال 561 هجری قمری درگذشت و متجاوز از 70 سال بزیست و بقوت طبع در شعر اشتهار داشت. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صِ ی ی)
نسبت است به صقلیه. رجوع به صقلیه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لا)
تابه ای که قلیه بریان کنند در وی. مقلاه. ج، مقالی. (منتهی الارب) (آنندراج). تابه که در آن چیزی بریان کنند. (ناظم الاطباء). مقلاه. (اقرب الموارد). و رجوع به مقلاه شود، غوک چوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مقلاء. (اقرب الموارد). الک دولک. قله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
کسی که خود را به آتش گرم می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ لَ)
مصقله. مصقل. آلتی که بدان بزدایند. آنچه بدان روشن کنند آینه یا جامه یا شمشیر و یا کاغذ را. سنگ سو. سوهان. مهره. مهرۀ گازر. (یادداشت مؤلف). آنکه بدان آهن روشن کنند. (مهذب الاسماء) :
به یادکردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد زآینه زنگار.
فرخی.
مصقله ست این علم و زنگ جهل را
چیز نزداید مگراین مصقله.
ناصرخسرو.
- مصقله کردن، پاک و صافی کردن. به صیقل زدن. زنگ زدودن:
جان دوم را که ندانند خلق
مصقله ای کرد و به جانان سپرد.
رودکی
مصقله. آلت زدودن زنگ و صیقل دادن. ج، مصاقل. (ناظم الاطباء). آلت زدودن. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی است آهنی که بدان کارد و شمشیر و آینۀ فولادی را از زنگ پاک نمایند و روشن کنند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ لَ)
ابن هبیره بن شبل ثعلبی شیبانی. از بکر بن وائل و از والیان و یاران حضرت علی بن ابیطالب بود. حضرت علی اورا به یکی از نواحی اهواز فرستاد ولی او به معاویه پیوست و در جنگ صفین در کنار او بود. معاویه پس از رسیدن به خلافت، او را به ولایت طبرستان منسوب کرد ولی او در راه قبل از رسیدن به طبرستان کشته شد (حدود سال 50 هجری قمری) و مردم بدو مثل زنند و گویند: ’لایکون هذا حتی یرجع مصقله من طبرستان’.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مصلاه و مصلاه، به معنی دام. (منتهی الارب مادۀ ص ل ی) (ناظم الاطباء). رجوع به مصلاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
قسمی ازخطوط عربی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام خطی است که عربهای جاهلیت داشتند که تمام حروفش مسطح بوده و یکی از اقسام آن طوری بود که از سفیدی وسط و اطراف آن هم حروف تشکیل می شد. (فرهنگ نظام) :
نوشته برزه مفتون معقلی خطی است
به جیب دلق که در این لباس شاهی کن.
نظام قاری (دیوان ص 100)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
منسوب به منقل. رجوع به منقل شود، اهل منقل، عملی. آدم تریاکی و مبتلا به استعمال تریاک. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصلی
تصویر مصلی
نمازگزار، نماز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مقله، منسوب به ابن مقله، نوعی قلم تحریر منسوب به ابو الحسن علی بن هلال مشهور به ابن مقله: (و بزمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را ببزرگی از خطاطان باز خوانند یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند) (نوروز نامه. 49)
فرهنگ لغت هوشیار
سوهان بزداغ ابزاری باشد که بدان بزدایند خطیب بلیغ، آلتی است زرگران را که بدان فلزات را صیقل دهند: ... در مجالس متعدد بمصقل مواعظ ونصایح زنگ کربت وملال از مرآت ضمیر منیر می زدودند، آلتی است فلزی قصابان را که بوسیله آن کارد قصابی را تیز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
اپیونی افیونی منسوب به منقل، مبتلی بکشیدن تریاک تریاکی عملی
فرهنگ لغت هوشیار
سوهان بزداغ ابزاری باشد که بدان بزدایند آلتی است که بوسیله آن چیزی را صیقل و جلا دهند آلت زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صقلی
تصویر صقلی
منسوب به صقلیه از مردم صقلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلی
تصویر مصلی
((مُ صَ لّ))
نمازگزار، نمازخوان، نمازگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصلی
تصویر مصلی
((مُ صَ ل لا))
جای نماز خواندن، جایی که مردم در عید فطر و قربان در آن نماز گزارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقلی
تصویر منقلی
((مَ قَ))
منسوب به منقل، تریاکی، عملی، کسی که معتاد به کشیدن تریاک باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصقله
تصویر مصقله
((مِ قَ لِ))
ابزاری برای صیقل دادن و زدودن زنگ، جمع مصاقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصلی
تصویر مصلی
نمازخانه، نمازگاه
فرهنگ واژه فارسی سره