جدول جو
جدول جو

معنی مصعن - جستجوی لغت در جدول جو

مصعن(مُ صَعْ عَ)
مصعنه. باریک و لطیف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطعن
تصویر مطعن
نیزه زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصعد
تصویر مصعد
مایعی که آن را بجوشانند تا مقداری از آن تبخیر شود و طعم یا رنگش تغییر کند، تبخیر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنع
تصویر مصنع
جایی که آب باران در آن جمع شود مانند حوض، آب گیر، آب انبار، کارگاه، کارخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصعد
تصویر مصعد
محل صعود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصعب
تصویر مصعب
اسبی که هنوز زیر بار نرفته و سواری نداده، فحل، گشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصون
تصویر مصون
حفظ شده، نگه داری شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ)
ابن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبیر بن العوام. محدث و راویه و شاعر است و پدر او عبدالله مکنی به ابوعبدالله ، نزیل بغداد و ادیب از اشرار ناس بوده و ستمکاری او بر فرزندان علی بن ابیطالب (ع) و جز او با یحیی بن عبدالله معروف است. وفات مصعب در 233 هجری قمری به نودوشش سالگی روی داده است. و مصعب عم زبیر بن ابی بکر است و از مصعب است کتاب النسب الکبیر و کتاب نسب قریش. (الفهرست ابن الندیم). و رجوع به اعلام زرکلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
گشن و گشنی که هنوز زیر بار و یا سواری نیامده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشن اشتر. (مهذب الاسماء). اسبی که سواری نداده و سوار شدن برآن دشوار باشد. نر. فحل، شتر سرکش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کار دشوار و سخت و شدید. ج، مصاعب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
صاحب شتر سرکش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَعْ عَ)
دلو بزرگ که از دو چرم سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَعْ عِ)
بر جای بلند برآینده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
روندۀ در زمین خلاف منحدر که راجع باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رونده در زمین. (آنندراج) :
ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
قرب مصعر، سیر شب سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَعْ عَ)
آنکه هر کسی براند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که هرکس وی را براند و او را لعنت کند. (ناظم الاطباء). کسی که همه او را لعنت کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَصْ صا)
رجل مصان، مردی که شیر گوسپندی مکد از ناکسی. دشنام است که به مرد گویند ’یا مصان’ و به زن گویند ’یا مصانه’، یعنی ای مکندۀ تلاق مادر یا ای مکندۀ شیر از پستان گوسفند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
جای گرد آمدن آب باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غدیر. آبگیر طبیعی، آب انبار. مصنعه. آبگیر و حوض. (غیاث). آبدان.و رجوع به مصانع شود: و آب این شهر (تنیس) از این مصنعهاست که به وقت زیاده شدن نیل پر کرده باشند و تا سال دیگر از آن آب برمیدارند و استعمال می کنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 65). و مصنعهای نیکو باشد ازبهر آب. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 143). به هجر و یمامه رسید (شاپور) و چاهها و مصنعهاء آب ایشان را می انباشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 68) .جز آب باران هیچ آب دیگر نبود و مصنعها کرده اند که مردم آب از آن خورند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 136).
عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک
مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده اند.
خاقانی.
رود خون جریان یافت و مصنع دم از دم ضیع مصنع شد. (درۀ نادرۀ چ شهیدی ص 239)، کاریز. (غیاث)، بنا و عمارت و قصر. (ناظم الاطباء). مصنعه، قلعه. (غیاث). مصنعه، محل ساختن. جای صنعت و کار دستی. کارخانه. کارگاه
لغت نامه دهخدا
(مُ صَنْ نَ)
برساخته. (یادداشت مؤلف). مجعول. و رجوع به مصنوعی شود، کند: فرس مصنع، اسب کند. مقابل جواد: هیچ کس از ماه مقنع و فرس مصنع کار بدر تمام و سیر جواد خوشخرام توقع نکرد. (درۀ نادره چ شهیدی ص 46) ، آراسته. زیبا: رود خون جریان یافت و مصنع دم از دم ضیع مصنع شد. (درۀ نادره چ شهیدی ص 239)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ / مُ صَ عَ)
بار درخت عوسج. ج، مصع، نام مرغی سبزرنگ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، مصع
لغت نامه دهخدا
(مُ صَعْ عَ)
شراب گرم کرده با آتش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)، تصعیدشده. (ناظم الاطباء). تبخیرشده، چنانکه شراب مصعد، سرکۀ مصعد، زیبق مصعد. (یادداشت مؤلف)، سوخته و افروخته شده. (ناظم الاطباء)، بر جای بلند برآمده، پاک شده. خالص گشته. (ناظم الاطباء). صاف کرده شده. مقطر.
- گلاب مصعد، گلاب خالص و صاف کرده شده:
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود.
فردوسی.
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر آن چیست چون گلاب مصعد.
منوچهری.
- مصعد کردن، از حالت جامد به بخار تبدیل کردن. تبخیر کردن: چکانیدن و مصعد کردن یا اندر سفال نو کردن (آب را) تا از او بتراود و ممزوج کردن با شراب مضرتهاء آبها ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
بدخو و بدغذا. (منتهی الارب). دعن. بدخلق بدخوراک. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
معترف. مقر. خستو. (یادداشت م-ؤلف). اقرارکننده به حق کسی. (از اقرب الموارد). گردن نهنده به حق کسی. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از اذعان. رجوع به اذعان شود.
- مذعن شدن، مقر شدن. معترف گشتن. اقرار آوردن.
، منقاد. خاضع. مذعان. (از متن اللغه). که بشتابد در اطاعت و خضوع کند و ذلت نماید و انقیاد آرد. (از اقرب الموارد). مطیع: و یوجب علی کل منهم ان یکون لاوامره مسلماً و باحکامه راضیاً مذعناً. (تاریخ بیهقی ص 299)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَعْ عَ نَ)
اذن مصعنه،گوش تیز و ستیخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مصوون. محفوظ. نگاهداشته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نگاهداشته شده و محفوظ. (از غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نگهداشته. (مهذب الاسماء) (دهار). ایمن. مأمون. محروس. دورداشته از تعرض: عرضی مصون، عرضی دور از تعرض. مقابل عرض مبتذل. (یادداشت مؤلف) : آورده اند که در آبگیری ازراه دور و از گذریان و تعرض ایشان مصون سه ماهی بودند. (کلیله و دمنه). هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه). لقبی که در خزینۀ الطاف باری تعالی ازبهر او مخزون بود و از مشارکت اغیار محفوظ و مصون. (ترجمه تاریخ یمینی ص 215). از طوارق ایام و حوادث روزگار مصون و محروس مانده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). مال مزکی دارند و جامۀ پاک و عرض مصون. (گلستان). تا دامن قیامت این چشمۀ نیک از چشم بد مصون باد و ترازوی این اقبال ازچشم گردان زوال مأمون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 5).
- مصون شدن، محفوظ شدن.
- مصون گردیدن (گشتن) ، محفوظ شدن.
- مصون ماندن، محفوظ ماندن: ما از وقع صولت او از در وقایۀ تحرز حالی را مصون می مانیم و ایزدتعالی دیدۀ دلهای ما را به کحل بیداری و هشیاری روشن می دارد. (مرزبان نامه ص 261)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصون
تصویر مصون
محفوظ نگاهداشته، ایمن
فرهنگ لغت هوشیار
آسیا نیزه، نیزه زننده نیزه زدن، زخم نیزه، آک (عیب) بسیار طعن زننده بدشمن، جمع مطاعن مطاعین
فرهنگ لغت هوشیار
گشن، شتر سرکش نر فحل، اسبی که سواری نداده و سوار شدن بر آن دشوار باشد، جمع مصاعب مصاعیب
فرهنگ لغت هوشیار
فرا یازگاه فرا یاز بالا رو (آسانسور) محل برآمدن محل صعود، جمع مصاعد. برجای بلند برآمده، تبخیر شده: نور گل اندر گلابدان نرسیده قطره بر او چیست چون گلاب مصعد. (منوچهری)، پاک شده خالص گشته
فرهنگ لغت هوشیار
کار گاه، ده، کلات، کاخ، آبگیر شمر شمرهای او چون چراغ بهشت (فردوسی) محلی که آب باران در آن جمع شود جای گرد آمدن آب باران آبگیر: عرضگاه دشت موقف عرض جناتست از آنک مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده اند. (خاقانی)، ده قریه، قلعه، کارخانه کارگاه، جمع مصانع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطعن
تصویر مطعن
((مِ عَ))
بسیار نیزه زننده به دشمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصعب
تصویر مصعب
((مَ عَ))
نر، فحل، اسبی که سواری نداده و سوار شدن بر آن دشوار باشد، جمع مصاعب، مصاعیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصعد
تصویر مصعد
((مُ صْ عَ))
بر جای بلند برآمده، تبخیر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصعد
تصویر مصعد
((مَ عَ))
محل صعود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنع
تصویر مصنع
((مَ نَ))
جای گرد آمدن باران، آبگیر، ده، قریه، کارخانه، کارگاه، جمع مصانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصون
تصویر مصون
((مَ))
نگاه داشته شده، محفوظ
فرهنگ فارسی معین