جدول جو
جدول جو

معنی مشعوب - جستجوی لغت در جدول جو

مشعوب
(مَ)
شتری که نشان مشعب داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعوب
تصویر شعوب
قبایل، قبیله ها، گروهی از مردم دارای نژاد، سنن، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر، جمع قبیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعوف
تصویر مشعوف
شیفته، دل باخته، خوشحال، خوش دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرعوب
تصویر مرعوب
ترسانیده شده، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، متوحّش، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشروب
تصویر مشروب
هر نوع نوشیدنی الکل دار که باعث مستی شود، سیراب، آشامیدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوب
تصویر مشوب
آمیخته شده، آغشته، آلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعوذ
تصویر مشعوذ
مشعبد، شعبده باز، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دیوانه و شیفتۀ دل رفته از جنون و بیم و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). شیفته و عاشق و محب. (غیاث). عاشق. سخت دوستدار. شیفته. (یادداشت دهخدا) :
مکشوف به کوشش و به بخشش
مشعوف به قادم و به ذاهب.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 14).
، خوشحال و خوشدل. (ناظم الاطباء) : سزاوارتر چیزی که زبان گوینده بدان مشعوف باشد و عنان جوینده بدان معطوف، حمد و ثنای باری جلت قدرته و علت کلمته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 6). مستوجب آن گردد که خاطر عاطر دریامقاطر فیض مآثر ملوک و امراء نامدار مسرور و مشعوف شود. (بهجت الروح ص 88)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
علی بن احمد بن الهیجاء الهکاری، مکنی به ابوالحسن و معروف به مشطوب. او در جنگهای صلیبی با اسدالدین شیر کوه در فتح مصر همراه بود. و تا آخر عمر از ملازمان سلطان صلاح الدین ایوبی بود. صلیبیون او را اسیر کردند و او با پرداخت پنجاه هزار دینار فدیه نجات یافت و صلاح الدین اقطاع شهر نابلس را به اوتفویض کرد و به امیرکبیر ملقب گردید و در سال 588 ه. ق. در نابلس درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 5 ص 61)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آشامیده شده. هر چیز آشامیده شده. و هر چیز آشامیدنی و قابل شرب. (ناظم الاطباء). نوشابه. (فرهنگستان).
- مشروب و مأکول، آب و غذا.
، آبخورده و آب داده شده. (ناظم الاطباء).
- مشروب شدن، آب خوردن، و آب داده شدن. (ناظم الاطباء).
- مشروب کردن، آبدادن. (ناظم الاطباء).
، در تداول کنایه از شراب و عرق و دیگر نوشابه های الکلی است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشروب فروش، آن که عرق، شراب و آبجو فروشد. و رجوع به مشروبات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شعر مشعون، موی پراکنده و ژولیده، مجنون و مشعون از اتباع است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ نِ)
گوسفند که شاخ آن راست برآمده سپس آن پیچ خورده به جانب گوش مائل شود. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مشغنب شود
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
دانستن و دریافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مشعوراء. مشعوره. رجوع به شعر شود
لغت نامه دهخدا
(مُشَعْ وِ)
شعبده باز و افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). مشعوذ. که شعبده کند. و صیغۀ مفعول یعنی ’مشعوذ’ برای مبالغه به کار رود. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَعْ وَ)
شعبده کننده. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود، مسحور و افسون شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل مشجوب، مرد هلاک شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ثغر ملعوب، دندان بالعاب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بازی کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سیف مشطوب، شمشیر شطبه دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مشطّب شود، فرس مشطوب المتن و الکفل، اسب برآمده پشت و سرین از فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از رعب. رجوع به رعب شود. ترسانیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ترسانیده شده. (غیاث). ترسیده. هراسیده. ترسانده شده. ترسان. بیم زده. مذعور. بیم کرده شده. بیم داده شده. بیمناک: رعیت بلدان ازمکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب. (گلستان).
- مرعوب ساختن، ترساندن. بیم زده کردن. مذعور ساختن. مرعوب کردن. پر بیم کردن. بیم دادن.
- مرعوب شدن، ترسیدن. بیم زده شدن. مذعور گشتن. پر بیم گشتن. بیمناک گشتن.
- مرعوب کردن، مرعوب ساختن. ترساندن. بیم زده کردن. بیم دادن
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ)
غلاف قاروره. ج، مشاوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غلاف شیشه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مانده گردانیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مانده و ستم دیده و آزرده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
آمیخته شونده. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیکو و خوبروی. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد خوبروی. (دهار). نیکو و جمیل. خوبروی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مشابیب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشروب
تصویر مشروب
هر چیز آشامیده شده و قابل شرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعوذ
تصویر مشعوذ
افسون زده جادو شده شعبده باز حقه باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعوف
تصویر مشعوف
دیوانه و شیفته دل رفته از جنون و بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعوب
تصویر شعوب
جمع شعب، قبیله بزرگ مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرعوب
تصویر مرعوب
ترسیده، بیم داده شده، بیمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعود
تصویر مشعود
افسون زده جادو شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشروب
تصویر مشروب
((مَ))
آشامیدنی، هرچیز قابل آشامیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشعوف
تصویر مشعوف
((مَ))
شیفته، دلباخته، خوشحال، خوشدل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرعوب
تصویر مرعوب
((مَ))
ترسیده
فرهنگ فارسی معین
بیمناک، ترسان، ترسیده، سراسیمه، متوحش، مستوحش، هراسان، هراسیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشامیدنی، شربت، نوشابه، عرق، شراب، مسکر
متضاد: ماکول، خوراکی، خوردنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرسند، خرم، خندان، خوشوقت، شاد، شادان، محظوظ، مسرور، دلباخته، شیفته
متضاد: مغموم
فرهنگ واژه مترادف متضاد