جدول جو
جدول جو

معنی مسکان - جستجوی لغت در جدول جو

مسکان
مشکان. نام قریه ای به فیروزآباد فارس و قریه ای به اصطخر و قریه ای به همدان نزدیک رودآور. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مشکان شود
لغت نامه دهخدا
مسکان
(مُ)
بیعانه. (منتهی الارب). عربون. ج، مساکین. (اقرب الموارد). عربان. (المعرب جوالیقی ص 232). ربون. پیش مزد. پیش بها. بخشی از بها که از پیش دهند
لغت نامه دهخدا
مسکان
پیش بها ربون پیشمزد
تصویری از مسکان
تصویر مسکان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکان
تصویر مشکان
(پسرانه)
مشک (ماده ای معطر در سنسکریت) + ان (نشانه جمع فارسی)، نام ناحیه ای درهمدان، نام پدر ابونصر صاحب دیوان رسالت محمد غزنوی و استاد ابوالفضل بیهقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملکان
تصویر ملکان
(پسرانه)
نام پدر خضر (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماکان
تصویر ماکان
(پسرانه)
نام پسر کاکی از حکام مزندران در قرن چهارم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
مسکن ها، محل سکنی ها، منزل ها، خانه ها، جایگاه ها، جمع واژۀ مسکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
جا داده شده، سکنی داده شده، قابل سکونت، دارای ساکن یا ساکنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستان
تصویر مستان
درحالت مستی، کنایه از ازخودبی خود شده، مست، برای مثال سوی رز باید رفتن به صبوح / خویشتن کردن مستان و خراب (منوچهری - ۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکین
تصویر مسکین
فقیر، بینوا، درویش، بی چیز، بیچاره، درمانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسکان
تصویر اسکان
ساکن کردن، سکونت دادن، در علوم ادبی ساکن و بی حرکت خواندن حرفی، ساکن کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
آرمیده. (آنندراج). آرام کرده شده و تسلی داده شده. (ناظم الاطباء). آرام گرفته.
- مسکون شدن، آرام کرده شدن. خشنودکرده شدن. تسلی داده شدن. (ناظم الاطباء).
، مسکون الی روایته، در اصطلاح درایه مثل صالح الحدیث است، منزل کرده شده و سکنی شده. (ناظم الاطباء). باسکنه. که کسانی در آن ساکن باشند. جاداده شده. محل سکونت.
- مسکون شدن، سکنه یافتن. دارای ساکن و باشنده گردیدن. محل سکونت گردیدن: انحاء مملکت که به خطوات اقدام جائره خراب وبائر گشته بود به یمن اعتنا و استعمار او معمور و مسکون شده. (المعجم چ دانشگاه تهران ص 11).
- مسکون گردیدن (گشتن) ، مسکون شدن. سکنه پیدا کردن. محل سکونت گشتن: اراضی آن نواحی از میامن آن خیر جاری معمور و مسکون گردد. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 صص 386-387).
، آباد و معمور. (ناظم الاطباء). آبادان. عامر.
- ربع مسکون، آن قسمت از کرۀ زمین که معمور و آباد است و قابل سکنای نوع بشر است. (ناظم الاطباء). چهار یک سطح کرۀ زمین که آن را آب فرانگرفته است و حیوان بری در آن سکونت دارد. و رجوع به مدخل ربع مسکون شود.
مسکون و مسکونهدر کتاب مقدس به معانی ذیل به کار رفته است: 1- بودن اهالی در محلی. 2- دنیا. 3- زمین. 4- طوایف زمین. 5- مملکت رومیان. 6- اهالی بلاد مقدسه و حوالی آن. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
مرکز حکومت و قدرت ایتالیای مرکزی بود و در جنوب فلورانس واقع است و 3267000 تن سکنه دارد و در سال 1860 میلادی ضمیمۀ ایتالیا گردید
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی جزء دهستان کزاز سفلی بخش سره بند شهرستان اراک، در 24000 گزی شمال آستانه و 6000 گزی راه اراک به بروجرد. کوهستان، سردسیر. سکنه 797 تن. شیعه، فارسی. آب آن از رود خانه دوآب و چشمه سراب. محصول آن غلات، چغندر قند، انگور، میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو و از فر میتوان اتومیبل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سکن
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مسل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش دستجردشهرستان قم. سکنه آن 547 تن. آب از سه رشته قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و انگور و گردو و قیسی و بادام و دیگر میوه ها. راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به ترجمه تاریخ قم ص 119 شود
لغت نامه دهخدا
از دیه های رستاق کوزدر است به قم. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستیهنده. (منتهی الارب). لجوج، مرد دشوارخوی. (منتهی الارب). بدخلق
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ /دِ)
آرام کردن. (منتهی الارب). آرامانیدن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(مِ)
درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. (از اقرب الموارد). بسیار بی حرکت و بی قوت، وکسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود. (غیاث). از مادۀ سکون مشتق، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند.و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، امامسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و مابه الحیاه هیچ نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بیچاره. مفلس. (از مهذب الاسماء). بی چیز. ج، مساکین: أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین. (قرآن 24/68). و لایحض علی طعام المسکین. (قرآن 34/69). و لم نک نطعم المسکین. (قرآن 44/74). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
شهر علوم آن که در او علی است
مسکن مسکین و مآب و متاب.
ناصرخسرو.
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
ای یافته از فضل خدا تمکینی
گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو
از جود رسانی به دلش تسکینی.
خاقانی (دیوان ص 925).
سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند.
مولوی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه به خرقه همی دوخت وتسکین خاطر مسکین را همی گفت... (گلستان سعدی).
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.
سعدی (گلستان).
الفقیر لایملک هرچه درویشان راست وقف مسکینان است. (گلستان سعدی).
- مسکین شدن، بیچاره شدن.فقیر گشتن. اسکان. سکون. سکونه. (از منتهی الارب).
، فقیره. مسکینه، خوار و حقیر و ضعیف. (منتهی الارب). ذلیل و مقهور و در مؤنث هم مسکین به کار می رود و هم مسکینه. (از اقرب الموارد) ج، مساکین، مسکینون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدبخت. بیچاره:
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟
رودکی.
مبادا کز این کار غمگین شویم
ز شاه ستمکاره مسکین شویم.
فردوسی (ملحقات).
صدعیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کو را به کدخدای جهان از جهان هواست.
فرخی.
هر روز کلنگ را نفیر دگر است
مسکین ورشان با بم و زیر دگر است.
منوچهری.
هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند [بودلف] و مسکین خبر ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). کسان فراکردند چنانکه کسی به جای نیاورد تا از روی نصیحت وی را [زن حسن مهران را] بفریفتند مسکین غازی راسلطان فرو خواهد گرفت. (تاریخ بیهقی ص 231). مسکین او که او را [خدای را] به صنایع شناخت. (کشف الاسرار ج 2 ص 508).
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین.
ناصرخسرو.
چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین
هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد.
مسعودسعد.
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار.
خاقانی.
چرخ را جمشید و افریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ.
خاقانی.
مسکین دلم از خلق وفائی می جست
گمره شده بود و رهنمائی می جست.
خاقانی.
مسکین عدو که فال همی زد به روز نیک
روزش به آخر آمد و از فال درگذشت.
خاقانی.
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت.
خاقانی.
جو جوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
این دل مسکین چودید خر شد و بارم ببرد.
خاقانی.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
مسکین من بی کسم که یکدم
با کس نزنم دمی در این غم.
نظامی.
همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم
نگه کن در من مسکین که بس مضطر فروماندم.
عطار.
طفل را گر نان دهی برجای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر.
مولوی.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد.
سعدی (گلستان).
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی (گلستان).
بیچاره که در میان دریا افتاد
مسکین چه کند که دست و پائی نزند.
سعدی.
زآنگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است.
سعدی (گلستان).
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمعبپرسید که او محرم راز است.
حافظ.
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
واندر چمن فکنده ز آواز غلغلی.
حافظ.
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از امثال و حکم دهخدا).
- نرگس مسکین، قسمی نرگس که در گل آن زردی نباشد و تمام سپید است و عطر نیز ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل نرگس مسکین شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مسکی. مشکی. به رنگ مشک. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ده مرکز دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری مسکون و یک هزارگزی راه شوسۀ بم به سبزواران. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
از اولاد گروه نیشابوریان است. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس گوید: حسکان، کسحبان، فی نسب جماعه نیسابوریین من المحدثین، نقله الحافظ. علم حدیث و به ویژه دقت های محدثان در بررسی احادیث، یکی از پایه های اصلی شکل گیری فقه اسلامی است. محدثان با گردآوری و بررسی دقیق احادیث پیامبر اسلام، به فقیهان کمک کردند تا بر اساس روایات صحیح، فتوا صادر کنند. این نقش برجسته محدثان در تاریخ اسلام، به حفظ صحت و اصالت منابع دینی کمک شایانی کرد.
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
آرمیده، تسلی داده شده، آرام گرفته، سکنی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکین
تصویر مسکین
درویش و آنکه هیچ ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که درحالت مستی است: سوی رزباید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
بینوایان، دراویش، بی چیزان، بیچارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماکان
تصویر ماکان
آنچه بوده، آنچه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکان
تصویر اسکان
جا دادن، آرام کردن، آرامانیدن، بی حرکت کردنحرف را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکون
تصویر مسکون
((مَ))
جا داده شده، سکنی شده، آرام کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستان
تصویر مستان
((مَ))
کسی که در حالت مستی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساکن
تصویر مساکن
((مَ کِ))
جمع مسکن، خانه ها، منزل ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکان
تصویر اسکان
((اِ))
ساکن کردن، خانه نشین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکین
تصویر مسکین
((مِ))
فقیر، تنگدست
فرهنگ فارسی معین