دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 31هزارگزی شمال باختری درمیان، سر راه مالرو عمومی درمیان به فورک، با 748 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 31هزارگزی شمال باختری درمیان، سر راه مالرو عمومی درمیان به فورک، با 748 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
چنگ درزدن به چیزی. (از منتهی الارب). گرفتن چیزی را و آویختن و چنگ درزدن به آن، جاسازی کردن برای آتش در زمین، سپس آن را با خاکستر و پشکل پوشاندن. (از اقرب الموارد)
چنگ درزدن به چیزی. (از منتهی الارب). گرفتن چیزی را و آویختن و چنگ درزدن به آن، جاسازی کردن برای آتش در زمین، سپس آن را با خاکستر و پشکل پوشاندن. (از اقرب الموارد)
پوست، یا بخصوص پوست بزغاله. ج، مسوک. (منتهی الارب). جلد و پوست، و برخی آن را مختص پوست بزغاله دانسته اند که سپس عمومیت یافته و هرگونه پوست را مسک نامیده اند و وجه تسمیۀ آن به سبب این است که نگهداری کننده گوشت و استخوان داخل خود است. ج، مسک، مسوک. (از اقرب الموارد). پوست. (دهار). ظاهراً معرب مشک فارسی است، چنانکه مسک معرب مشک است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و اما القنطار الذی ذکره اﷲ تعالی فی کتابه... هو مل ء مسک ثور ذهباً أو فضهً. (معالم القربه) ، یکاد یخرج من مسکه، یعنی او سریع است. (از اقرب الموارد) ، أنا فی مسکک اًن لم افعل کذا و کذا، من بجای تو و مثل تو باشم اگر چنین و چنان نکنم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لایعجز مسک السوء عن عرف السوء، یعنی بوی بدی را از دست نمی دهد، و آن را در مورد شخصی گویند که هرچه بکوشد لئامت خود را کتمان کند در کردار وی آشکار گردد. (از اقرب الموارد) ، هم فی مسوک الثعالب، ایشان خوف زده و بیمناکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
پوست، یا بخصوص پوست بزغاله. ج، مُسوک. (منتهی الارب). جلد و پوست، و برخی آن را مختص پوست بزغاله دانسته اند که سپس عمومیت یافته و هرگونه پوست را مسک نامیده اند و وجه تسمیۀ آن به سبب این است که نگهداری کننده گوشت و استخوان داخل خود است. ج، مُسُک، مُسوک. (از اقرب الموارد). پوست. (دهار). ظاهراً معرب مَشک فارسی است، چنانکه مِسک معرب مِشک است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و اما القنطار الذی ذکره اﷲ تعالی فی کتابه... هو مل ء مسک ثور ذهباً أو فضهً. (معالم القربه) ، یکاد یخرج من مسکه، یعنی او سریع است. (از اقرب الموارد) ، أنا فی مسکک اًن لم افعل کذا و کذا، من بجای تو و مثل تو باشم اگر چنین و چنان نکنم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لایعجز مسک السوء عن عرف السوء، یعنی بوی بدی را از دست نمی دهد، و آن را در مورد شخصی گویند که هرچه بکوشد لئامت خود را کتمان کند در کردار وی آشکار گردد. (از اقرب الموارد) ، هم فی مسوک الثعالب، ایشان خوف زده و بیمناکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
جایی که در آن آب بایستد. (از اقرب الموارد) ، پوست باخه یا استخوان ماهی که از آن شانه و جز آن سازند. (منتهی الارب). ’ذبل’ یعنی پوست لاک پشت صحرایی یا دریایی، یا استخوان نوعی حیوان دریایی که زنان از آن دست برنجن و شانه سازند. (از اقرب الموارد) ، دستیانه و پای برنجن از سرون و دندان فیل و جز آن. (منتهی الارب). دستبند و خلخال که از شاخ و عاج سازند، طبقات زمین. واحد آن مسکه. (اقرب الموارد)
جایی که در آن آب بایستد. (از اقرب الموارد) ، پوست باخه یا استخوان ماهی که از آن شانه و جز آن سازند. (منتهی الارب). ’ذبل’ یعنی پوست لاک پشت صحرایی یا دریایی، یا استخوان نوعی حیوان دریایی که زنان از آن دست برنجن و شانه سازند. (از اقرب الموارد) ، دستیانه و پای برنجن از سرون و دندان فیل و جز آن. (منتهی الارب). دستبند و خلخال که از شاخ و عاج سازند، طبقات زمین. واحد آن مَسَکه. (اقرب الموارد)
مشک. فارسی معرب است و عرب آن را مشموم خواندندی. ج، مسک. (منتهی الارب). دوای خوشبوی معروف. (از غیاث). نوعی طیب است و آن را از خون دابه ای چون آهو گیرند و گویند از خون آهویی است که دارای دو ناب سفید خمیده بسمت انسی است که بشکل شاخ می باشد. کلمه مسک را فراء مذکر دانسته و برخی دیگر تذکیر و تأنیث آن را جایز دانسته اند و بعضی گویند اگر آن را مؤنث بشمار آریم جمع خواهد بود، و گویند اصل آن مسک است به کسرتین، یک قطعه از آن مسکه. ج، مسک. (از اقرب الموارد) : یسقون من رحیق مختوم. ختامه مسک و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون. (قرآن 25/83-26). و رجوع به مشک شود. - مسک اذفر، مشک تیزبوی. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشک شود. - مسک ختن، مشک تاتاری. و رجوع به مشک شود
مشک. فارسی معرب است و عرب آن را مشموم خواندندی. ج، مِسَک. (منتهی الارب). دوای خوشبوی معروف. (از غیاث). نوعی طیب است و آن را از خون دابه ای چون آهو گیرند و گویند از خون آهویی است که دارای دو ناب سفید خمیده بسمت انسی است که بشکل شاخ می باشد. کلمه مسک را فراء مذکر دانسته و برخی دیگر تذکیر و تأنیث آن را جایز دانسته اند و بعضی گویند اگر آن را مؤنث بشمار آریم جمع خواهد بود، و گویند اصل آن مِسِک است به کسرتین، یک قطعه از آن مسکه. ج، مِسَک. (از اقرب الموارد) : یسقون من رحیق مختوم. ختامه مسک و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون. (قرآن 25/83-26). و رجوع به مشک شود. - مسک اذفر، مشک تیزبوی. (مهذب الاسماء). و رجوع به مشک شود. - مسک ختن، مشک تاتاری. و رجوع به مشک شود
سنسکریت تازی گشته مشک پوست آبگیر، لاک سنگ پشت، دستبند: از پیلسته، پا برنجن: از پیلسته زفت ژکور (بخیل) پوست گوسفندی که آنرا درست کنده باشند خواه دباغت شده وخواه نشده باشد و در آن ماست و آب کنند: مشکی از آب کرد پنهان پر در خریطه نگاه داشت چو در. (هفت پیکر) یا مشک سقا. مشکی که سقایان بر دوش کشند و از آن آب بمردم دهند. بس که شربت زده از کاسه رندان همه جا شکم شیخ بعینه شده مشک سقا. (گل کشتی)، (کشتی) فنی است از کشتی و آن چنانست که بدست چپ دست راست حریف را بگیرد وبگردن خود بکشد وبدست راست پای راست و بگیرد وبگردن گیرد و از سر خود او را بزمین زند. فتح او: آنکه در پای برداشتن پای در میان پای او کند
سنسکریت تازی گشته مشک پوست آبگیر، لاک سنگ پشت، دستبند: از پیلسته، پا برنجن: از پیلسته زفت ژکور (بخیل) پوست گوسفندی که آنرا درست کنده باشند خواه دباغت شده وخواه نشده باشد و در آن ماست و آب کنند: مشکی از آب کرد پنهان پر در خریطه نگاه داشت چو در. (هفت پیکر) یا مشک سقا. مشکی که سقایان بر دوش کشند و از آن آب بمردم دهند. بس که شربت زده از کاسه رندان همه جا شکم شیخ بعینه شده مشک سقا. (گل کشتی)، (کشتی) فنی است از کشتی و آن چنانست که بدست چپ دست راست حریف را بگیرد وبگردن خود بکشد وبدست راست پای راست و بگیرد وبگردن گیرد و از سر خود او را بزمین زند. فتح او: آنکه در پای برداشتن پای در میان پای او کند
دهی از دهستان سدن رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان، واقع در8هزارگزی باختری گرگان و 8هزارگزی باختری گرگان و 2هزارگزی راه شوسه گرگان به بندر شاه. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 540 تن سکنه. آب آن از رود خانه شصت کلانه و قنات. محصول آنجا برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس و دارای راه فرعی به شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 71، 125 و 126 شود
دهی از دهستان سدن رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان، واقع در8هزارگزی باختری گرگان و 8هزارگزی باختری گرگان و 2هزارگزی راه شوسه گرگان به بندر شاه. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 540 تن سکنه. آب آن از رود خانه شصت کلانه و قنات. محصول آنجا برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس و دارای راه فرعی به شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 71، 125 و 126 شود
چنگ درزدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتصام. (از اقرب الموارد) : و قد انار اﷲ بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی و دلهم علی التمسک بالعروه الوثقی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). چه آستان که چون کعبه به خاکپای رکبان آن تمسک سزا و به مواقف و ارکان آن تنسک روا. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 453). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود، باز ایستادن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، و فارسیان بمعنی ما به التمسک استعمال نمایند یعنی، نوشته ای که به کسی دهند تا هنگام گرفتن زر قرض یا چیزی دیگر از کسی تا وی عندالطلب، اگر انکار کند آن دیگری را همان نوشته باشد برای اثبات دعوی خود... (آنندراج). قبض. حجت. سند. نوشته و سند و حجت مکتوب دین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترده و دستاویز و سند و حجت. (ناظم الاطباء). و بتخفیف هم آمده است. تمسک. آنندراج: از قفا دیده اش برآید زود هرکه جوید به نقص تو تمسک. علی خراسانی (آنندراج). دستگیری ز بس نمی یابم به قضا جسته ام از آن تمسک. (ایضاً)
چنگ درزدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتصام. (از اقرب الموارد) : و قد انار اﷲ بصائرهم و اخلص ضمائرهم و ارشدهم الی الهدی و دلهم علی التمسک بالعروه الوثقی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). چه آستان که چون کعبه به خاکپای رکبان آن تمسک سزا و به مواقف و ارکان آن تنسک روا. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 453). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود، باز ایستادن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، و فارسیان بمعنی ما به التمسک استعمال نمایند یعنی، نوشته ای که به کسی دهند تا هنگام گرفتن زر قرض یا چیزی دیگر از کسی تا وی عندالطلب، اگر انکار کند آن دیگری را همان نوشته باشد برای اثبات دعوی خود... (آنندراج). قبض. حجت. سند. نوشته و سند و حجت مکتوب دین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترده و دستاویز و سند و حجت. (ناظم الاطباء). و بتخفیف هم آمده است. تَمسَک. آنندراج: از قفا دیده اش برآید زود هرکه جوید به نقص تو تمسک. علی خراسانی (آنندراج). دستگیری ز بس نمی یابم به قضا جسته ام از آن تمسک. (ایضاً)