ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف مثلاً غذای مانده، باقی مانده، خسته، در علم حسابداری باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی، کنایه از بی نصیب
ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف مثلاً غذای مانده، باقی مانده، خسته، در علم حسابداری باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی، کنایه از بی نصیب
هوام و خشنده مانند مگس و پشه و جز آن و این طایفه از جانوران کوچک را که بزبان علمی فرنگ ’انسکت’ می گویند دارای فقار نیستند و نوعاً بدن آنها سه جزء دارد یکی سر و دیگری سینه و سومی شکم. (از ناظم الاطباء). هوام که مگس و پشه و امثال آن باشد. (از برهان قاطع)
هوام و خشنده مانند مگس و پشه و جز آن و این طایفه از جانوران کوچک را که بزبان علمی فرنگ ’انسکت’ می گویند دارای فقار نیستند و نوعاً بدن آنها سه جزء دارد یکی سر و دیگری سینه و سومی شکم. (از ناظم الاطباء). هوام که مگس و پشه و امثال آن باشد. (از برهان قاطع)
بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان) (فرهنگ نظام). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است. (آنندراج). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی مقدار کم و اندک است، پس بسنده یعنی کم، کافی شاید هم نون و دال ادات صفت است مانند شرمنده. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). رجوع به شعوری ج 1 شود. حسیب. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). کفی ّ. (منتهی الارب). کاف . (منتهی الارب). وفق. (منتهی الارب). کافی. (واژه های فرهنگستان) (رشیدی) (سروری). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به بس شود: ای میر ترا گندم دشتی است بسنده با نغنغکی چند ترا من انبازم. ابوالعباس. اکنون بازگردید (اعراب) و بجای خویش شوید (گفتار یزدگرد) تا بفرمایم که شما را طعام دهندکه بسنده بود مر شما را و هم از شما بر شما امیر کنم. (ترجمه طبری بلعمی). مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود محمد و علی و فاطمه و حسین و حسن. غضایری رازی. ترا بسنده بود لالۀ تو لاله مجوی بنفشۀ تو، ترا بس بود بنفشه مچین. فرخی. اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد مرا بنفشه بسنده است زلف آن سرهنگ. فرخی. گفتم بگنج و مملکتش پاسدارکیست گفتا مهابتش نه بسنده است پاسبان ؟ فرخی. بردار تو از روی زمین قیصر و خان را یک شاه بسنده بود این مایه جهان را. منوچهری. نه بسنده است مرین جرم و گنهکاری که مراباز همی ساده دل انگاری. منوچهری. و اگر از این نوشتن گیرم سخت دراز شود و این موعظت بسنده است. (تاریخ بیهقی). اینک سرای تو، که بغزنین می بینید مرا گواه بسنده است. (تاریخ بیهقی). و حرارت معده اندرین گواریدن تنها بسنده نباشد لکن حرارت اندامهای دیگر که گرد معده نهاده آمده است اندر آن یاری دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کفی بالموت واعظا، مرگ بسنده است که خلق را پند دهد. (کیمیای سعادت). بسنده نیست ببزم تو گر فلک سازد ز برگها دینار وز ابرها اثواب. مسعودسعد. خدایگانا گر برکشند حلم ترا سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ. مسعودسعد. کسوت و فرش را بسنده بود روم و بغداد و بصره و ششتر. مسعودسعد. گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی که ترا بسنده باشدو هرگز سپری نگردد. (مجمل التواریخ والقصص). متوکل چندان نفقه کرد و کشتیهای علف فرستاد اندر دریا، که ایشانرا بسنده بود سه ماه. (مجمل التواریخ والقصص). هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده اند ما و سه پنج کعبتین داو به هفده آوری. خاقانی.
بمعنی بسند است که کافی باشد. (برهان) (فرهنگ نظام). مزیدعلیه بس که در اصل به معنی کفایت است و به مجاز به معنی بسیار و به معنی کافی نیز آمده است. (آنندراج). مرکب از بس و اند که بزعم هرن آلمانی همان اند بمعنی مقدار کم و اندک است، پس بسنده یعنی کم، کافی شاید هم نون و دال ادات صفت است مانند شرمنده. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). رجوع به شعوری ج 1 شود. حسیب. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). کفی ّ. (منتهی الارب). کاف ِ. (منتهی الارب). وفق. (منتهی الارب). کافی. (واژه های فرهنگستان) (رشیدی) (سروری). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به بس شود: ای میر ترا گندم دشتی است بسنده با نغنغکی چند ترا من انبازم. ابوالعباس. اکنون بازگردید (اعراب) و بجای خویش شوید (گفتار یزدگرد) تا بفرمایم که شما را طعام دهندکه بسنده بود مر شما را و هم از شما بر شما امیر کنم. (ترجمه طبری بلعمی). مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود محمد و علی و فاطمه و حسین و حسن. غضایری رازی. ترا بسنده بود لالۀ تو لاله مجوی بنفشۀ تو، ترا بس بود بنفشه مچین. فرخی. اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد مرا بنفشه بسنده است زلف آن سرهنگ. فرخی. گفتم بگنج و مملکتش پاسدارکیست گفتا مهابتش نه بسنده است پاسبان ؟ فرخی. بردار تو از روی زمین قیصر و خان را یک شاه بسنده بود این مایه جهان را. منوچهری. نه بسنده است مرین جرم و گنهکاری که مراباز همی ساده دل انگاری. منوچهری. و اگر از این نوشتن گیرم سخت دراز شود و این موعظت بسنده است. (تاریخ بیهقی). اینک سرای تو، که بغزنین می بینید مرا گواه بسنده است. (تاریخ بیهقی). و حرارت معده اندرین گواریدن تنها بسنده نباشد لکن حرارت اندامهای دیگر که گرد معده نهاده آمده است اندر آن یاری دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کفی بالموت واعظا، مرگ بسنده است که خلق را پند دهد. (کیمیای سعادت). بسنده نیست ببزم تو گر فلک سازد ز برگها دینار وز ابرها اثواب. مسعودسعد. خدایگانا گر برکشند حلم ترا سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ. مسعودسعد. کسوت و فرش را بسنده بود روم و بغداد و بصره و ششتر. مسعودسعد. گفتا نگر تا بدین هیچ نگزینی که ترا بسنده باشدو هرگز سپری نگردد. (مجمل التواریخ والقصص). متوکل چندان نفقه کرد و کشتیهای علف فرستاد اندر دریا، که ایشانرا بسنده بود سه ماه. (مجمل التواریخ والقصص). هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده اند ما و سه پنج کعبتین داو به هفده آوری. خاقانی.