جدول جو
جدول جو

معنی مسماح - جستجوی لغت در جدول جو

مسماح
(مِ)
جوانمرد و خوشخوی و ملاطف. ج، مسامیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسمار
تصویر مسمار
میخ، میلۀ کوتاه فلزی و نوک تیز برای اتصال دو قطعه به هم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسما
تصویر مسما
معیّن، معلوم
نامیده شده
خوراکی که از گوشت، بادمجان یا کدو تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامح
تصویر مسامح
باگذشت، سخاوتمند، بخشنده، آنکه از حق خود یا طلب خود چشم بپوشد، آنکه از جرم و گناه دیگری درگذرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساح
تصویر مساح
مساحت کننده، زمین پیما
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَمْ ما)
رسم الخطی از مسماه. تأنیث مسمی. نامیده شده. اسم گذاشته. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مسماه و مسمی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ ما)
رسم الخطی از مسمی. نامیده شده. خوانده شده. ملقب. (ناظم الاطباء) :
آسمان در حرم کعبه کبوتردار است
که ز امنش به در کعبه مسما بینند.
خاقانی (دیوان چ هند ص 20).
و رجوع به مسمی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
وسعت. فراخی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ماده شتری که نزدیک به زاییدن رسیده باشد. ج، مکامیح. (ناظم الاطباء). واحد مکامیح است. (از اقرب الموارد). و رجوع به مکامیح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
نعت فاعلی از مصدر مسامحه. آشتی کننده و در کاری با کسی آسانی کننده ودیرکننده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به مسامحه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهرۀ تسبیح. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استماحه. آنکه از او عطا و بخشش خواسته باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به استماحه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
حصیر بافته شده از خوص و برگ خرما، جرین و جای خشک کردن خرما. (از اقرب الموارد). مسطح. و رجوع به مسطح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رونده برای برپا داشتن شر و فتنه در زمین. (از اقرب الموارد). آن که میان مردمان تباه کند به سخن چینی و ف تنه رونده. (مهذب الاسماء). ج، مساییح. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن سباع بن خالد بن حارث، از بنی ضبه. از شعرای جاهلی است و سجستانی او را از معمرین بشمار آورده است. (از الاعلام زرکلی ج 8 به نقل از معجم الشعراء مرزبانی و الاغانی)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
آمیخته و شوریده شدن کار. مسمسه. (منتهی الارب ذیل مادۀ م س س) (از ناظم الاطباء). مسمس الامر مسمسهً و مسماساً، آمیخته شد آن کار وشوریده گشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسمسه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مردچست سبک روح، مرد زفت دشوارخوی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محمح. رجوع به محمح شود
لغت نامه دهخدا
(یَدَ / دِ)
نرم و رام شدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبک رو. سبک کار. شوریده. (منتهی الارب ذیل مادۀ م س س) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ ما حِ)
کلمه ای است مبنی بر کسر که اشعار بر فنای چیزی وانقطاع آن میکند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ ما)
نوعی غذا که باگوشت و بادنجان و جز آن تعبیه کنند. و آن اقسامی دارد مانند مسمای بادنجان، مسمای کدو و غیره. این کلمه فارسی است و چنانکه بعضی گمان برده اند، تصحیف و تحریف مسمّن عربی نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی ازخورش که با پلاو (پلو) خورند. (ناظم الاطباء). نظیر: مسمای آلو. مسمای بادنجان. مسمای جوجه. مسمای کدو
لغت نامه دهخدا
(مِ)
پای تابه. (منتهی الارب ذیل مادۀ س م و) (ناظم الاطباء). جورب. (اقرب الموارد) (نشوء اللغه). جوراب
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ ما)
تأنیث مسمی. نامیده شده. اسم گذاشته شده (در زن). موسوم. مسمات. خوانده شده. و رجوع به مسمات و مسمی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چوب دوشاخه که خرگاه را به وی درواکنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، گاو سر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسماح
تصویر اسماح
رام شدن، جوانمرد گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
زمین پیما
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته فارسی گویان از مسمن چرباک رسمالخطی از مسمی، نوعی غذا که با گوشت (گوسفند یا مرغ) وبادنجان و غیره پزند و آن اقسامی داردمانند مسمای بادنجان مسمای بره مسمای ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
میخ (اسم میخ (آهنی) : ابواب جور و حیف بمسمار انصاف و انتصاف او بسته شده، جمع مسامیر. یا به مسمار دوختن، سخت بستن چیزی را، با کمال احتیاط نگهداشتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
سوتک ساده انگار آنکه مسامحه کند سهل انگار: ... واسترضا جوانب از موالف و مجانب... و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام با تمام رسانید
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سمحه، با گذشتان زن زنان با گذشت راد زنان چشم پوشی گذشت، فروختن به کمترین بها، چنبروشت (رقص حلقه ای) خوان چرمین سفره چرمی، خانه از پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمار
تصویر مسمار
((مِ))
میخ، جمع مسامیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساح
تصویر مساح
((مَ سّ))
آن که زمین را مساحت کند، زمین پیما
فرهنگ فارسی معین
((مُ سَ مّ))
نوعی غذا که با گوشت و بادمجان و غیره پزند و آن اقسام مختلف دارد مانند مسمای بادمجان، مسمای مرغ و غیره
فرهنگ فارسی معین
میخ، وتد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت اهمالگر، تنبل، سهل انگار، کاهل، متهاون، مسامحه گر
متضاد: ساعی، کوشا
فرهنگ واژه مترادف متضاد