نعت مفعولی از سحر. رجوع به سحر شود. سحرزده. (منتهی الارب). آنکه او را سحر کرده و فریب داده باشند. (از اقرب الموارد). جادوی کرده. (دهار). جادوئی شده. آنکه بر او سحر کرده اند. آنکه عقلش بشده باشد. آنکه از اثر سحر بگشته باشد از خرد و جز آن: تندرست است و زار و نالانست ساحرست و بزرگ مسحور است. مسعودسعد. وان بریده پی شکافته سر در کف ساحریست چون مسحور. مسعودسعد. مراکه سحر سخن درهمه جهان رفته است ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور. سعدی. مشعبذ، مرد مسحور که در نظر او چیزی درآید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب). - مسحور شدن، فریفته شدن. مفتون گشتن. - مسحور کردن، فریفته کردن. شیفته ساختن. مفتون کردن. ، طعام تباه شده. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، جای ویران و تباه از کثرت باران یا از قلت گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگردانیده شده از حق. (منتهی الارب)
نعت مفعولی از سحر. رجوع به سحر شود. سحرزده. (منتهی الارب). آنکه او را سحر کرده و فریب داده باشند. (از اقرب الموارد). جادوی کرده. (دهار). جادوئی شده. آنکه بر او سحر کرده اند. آنکه عقلش بشده باشد. آنکه از اثر سحر بگشته باشد از خرد و جز آن: تندرست است و زار و نالانست ساحرست و بزرگ مسحور است. مسعودسعد. وان بریده پی شکافته سر در کف ساحریست چون مسحور. مسعودسعد. مراکه سحر سخن درهمه جهان رفته است ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور. سعدی. مُشعبَذ، مرد مسحور که در نظر او چیزی درآید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب). - مسحور شدن، فریفته شدن. مفتون گشتن. - مسحور کردن، فریفته کردن. شیفته ساختن. مفتون کردن. ، طعام تباه شده. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، جای ویران و تباه از کثرت باران یا از قلت گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگردانیده شده از حق. (منتهی الارب)
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)