معنی مسحوق - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با مسحوق
مسحوق
- مسحوق
- سوده، کوفته، ریزه ریزه شده ساییده شده، کوبیده شده کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
مسحوق
- مسحوق
- نعت مفعولی از سحق. رجوع به سحق شود. سوده و کوفته یا ریزه ریزه کرده شده. (آنندراج). بشدت کوفته شده. (از اقرب الموارد). سائیده. نرم شده. آردشده، دم مسحوق، خون سائل و ریزان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا