مباح از هر چیز. (منتهی الارب). بذل شده و مباح برای هر کس. (از اقرب الموارد) : فعلناه و الدهر مسجل، کردیم آن را در حالی که احدی احدی را نمی ترسید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مباح از هر چیز. (منتهی الارب). بذل شده و مباح برای هر کس. (از اقرب الموارد) : فعلناه و الدهر مسجل، کردیم آن را در حالی که احدی احدی را نمی ترسید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
عهد و پیمان نموده. (ناظم الاطباء)، سجل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به تسجیل شود: ای هیچ خطی نگشته ز اول بی حجت نام تو مسجل. نظامی. به مملوکی خطی دادم مسلسل به توقیع قزلشاهی مسجل. نظامی. نامه دو آمد ز دو ناموس گاه هر دو مسجل به دو بهرامشاه. نظامی. چنانک خاطر او میخواست آخر کرد (قاضی) و مکتوبی مسجل به ترکمان داد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 159)، ثابت و مدلل. (ناظم الاطباء). - مسجل شدن، ثابت شدن. مدلل گشتن. - ، سجل کرده شدن: که چون نامۀ حکم اسکندری. مسجل شد از وحی پیغمبری. نظامی. چو شد پرداخته در سلک اوراق مسجل شد به نام شاه آفاق. نظامی. - ، مجاز شدن برای همه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسجل کردن، ثابت نمودن. مدلل کردن. - ، سجل کردن: کارداران ازل بر دولتش تا ابد فتوی مسجل کرده اند. خاقانی. به حرفی مسجل کنم نام او که ماند در این جنبش آرام او. نظامی. ، آراسته و درست. (ناظم الاطباء)
عهد و پیمان نموده. (ناظم الاطباء)، سجل کرده شده. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به تسجیل شود: ای هیچ خطی نگشته ز اول بی حجت نام تو مسجل. نظامی. به مملوکی خطی دادم مسلسل به توقیع قزلشاهی مسجل. نظامی. نامه دو آمد ز دو ناموس گاه هر دو مسجل به دو بهرامشاه. نظامی. چنانک خاطر او میخواست آخر کرد (قاضی) و مکتوبی مسجل به ترکمان داد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 159)، ثابت و مدلل. (ناظم الاطباء). - مسجل شدن، ثابت شدن. مدلل گشتن. - ، سجل کرده شدن: که چون نامۀ حکم اسکندری. مسجل شد از وحی پیغمبری. نظامی. چو شد پرداخته در سلک اوراق مسجل شد به نام شاه آفاق. نظامی. - ، مجاز شدن برای همه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مسجل کردن، ثابت نمودن. مدلل کردن. - ، سجل کردن: کارداران ازل بر دولتش تا ابد فتوی مسجل کرده اند. خاقانی. به حرفی مسجل کنم نام او که ماند در این جنبش آرام او. نظامی. ، آراسته و درست. (ناظم الاطباء)
نام این ساز که بدینگونه در فرهنگ جهانگیری آمده دگر گشته مسکک پارسی است که سازی است که با دهان نواخته می شود و این واژه نیز بر گرفته یا دگرگشته مستک پهلوی که گونه ای ساز است مستک سرای نیز در پارسی پهلوی آمده که نوازنده مستک یا مستکک است سازی که آنرا با دهن نوازند
نام این ساز که بدینگونه در فرهنگ جهانگیری آمده دگر گشته مسکک پارسی است که سازی است که با دهان نواخته می شود و این واژه نیز بر گرفته یا دگرگشته مستک پهلوی که گونه ای ساز است مستک سرای نیز در پارسی پهلوی آمده که نوازنده مستک یا مستکک است سازی که آنرا با دهن نوازند
داس، نیزه، کشت انبوه، پر فرزند: مرد، تخته پاک کن آلتی که بوسیله آن گیاه را درو کنند داس، جمع مناجل، سنانی که زخم فراخ وارد آورد، کشت در هم پیچیده، تیر بزرگ سوراخ داری که از سوراخهای آن زنجیرهایی را - که بدانها سنگهای بزرگ آویزان کرده اند - می گذرانند و آنرا برای آزمایش زور و قوت بکار برند
داس، نیزه، کشت انبوه، پر فرزند: مرد، تخته پاک کن آلتی که بوسیله آن گیاه را درو کنند داس، جمع مناجل، سنانی که زخم فراخ وارد آورد، کشت در هم پیچیده، تیر بزرگ سوراخ داری که از سوراخهای آن زنجیرهایی را - که بدانها سنگهای بزرگ آویزان کرده اند - می گذرانند و آنرا برای آزمایش زور و قوت بکار برند
سوسمار، ماه ذوالحجه، دراز، تیر پنجم یا ششم در منگیا (قمار) دراز بروت، پیر زشت رو، داده به راه خدا دهش در راه خدا آنکه سبلتش درازاست: دراز بروت، آنکه ازاروی از تکبر برزمین کشد، آویزنده پرده، بزیر بر کشنده حافظ وحامی: (و همچنین جمله صفات تافرمود که مهیمن ام جذب مسبل مرغ چنان نپرد درمحافظت فرخ خود که من دوست خود را زیربال خود دارم. درازبروت، پیرزشت رو، در راه خدا داده شده
سوسمار، ماه ذوالحجه، دراز، تیر پنجم یا ششم در منگیا (قمار) دراز بروت، پیر زشت رو، داده به راه خدا دهش در راه خدا آنکه سبلتش درازاست: دراز بروت، آنکه ازاروی از تکبر برزمین کشد، آویزنده پرده، بزیر بر کشنده حافظ وحامی: (و همچنین جمله صفات تافرمود که مهیمن ام جذب مسبل مرغ چنان نپرد درمحافظت فرخ خود که من دوست خود را زیربال خود دارم. درازبروت، پیرزشت رو، در راه خدا داده شده
این واژه در تازی برابر است با اسبی که چهار دست و پایش سپید باشد و اگر چون زاب به کار رود برابر است با سرشناس شناخته در فرهنگ فارسی معین برابر است با: در بند مقید در بند
این واژه در تازی برابر است با اسبی که چهار دست و پایش سپید باشد و اگر چون زاب به کار رود برابر است با سرشناس شناخته در فرهنگ فارسی معین برابر است با: در بند مقید در بند