جدول جو
جدول جو

معنی مستوبیٔ - جستجوی لغت در جدول جو

مستوبیٔ(مُ تَ بِءْ)
وبارسیده و مرگامرگی ناک یابنده جای را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیباء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره، مسلط، کسی که بر چیزی کاملاً دست یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
محاسب و متصدی امور مالیاتی یک ناحیه، حسابدار و دفتردار خزانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
تمام و کامل، به طور کامل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِءْ)
نعت فاعلی از استبراء. برأت خواهنده از گناه یا از دین و وام، آنکه طلب عمق و نهایت چیزی را کند تا آن را دریابد و قطع شبهه از او کند، ترک جماع کننده تا حائض شدن زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پاک کننده مجری از بول. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به استبراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستول. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. (از اقرب الموارد) ، چیزی را به دست آورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (غیاث) (آنندراج). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. (از اقرب الموارد). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته: بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی ص 96). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. (تاریخ بیهقی).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. (کلیله و دمنه). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. (کلیله و دمنه).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.
سعدی.
- مستولی شدن، استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن: ترکمانان مستولی شدند. (تاریخ بیهقی ص 438). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی ص 310).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313). او بر ملک فارس مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). چون بازگشت معلوم کردندکی خزر مستولی شده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- مستولی گردانیدن، چیره کردن. غالب گردانیدن: این التماس هراس بر من مستولی گردانید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم برطبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
- مستولی گردیدن، مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن: بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه).
- مستولی گشتن، چیره شدن. غالب گشتن. دست یافتن: سردار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت. (تاریخ بیهقی ص 679). رفتند و حبشه گرفتند و مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). عمرولیث را به بلخ اسیر کرد و بر مملکت مستولی گشت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 91).
، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استیلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به استیلا شود، در اصطلاح منطق، الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که در سخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که این را از محاورات خواص شمرند. (اساس الاقتباس ص 574)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وی یَ)
تأنیث مستوی. رجوع به مستوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَدْ دِءْ)
آن که منقطع گردد و پنهان شود اخبار بروی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خبر پوشیده و پنهان و ضبط کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تودؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَزْ زِءْ)
مشک پر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به توزؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَضْ ضِءْ)
وضو کننده نماز را. (آنندراج). کسی که قبل از نماز شستشو میکند و وضو میگیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به توضؤ و متوضاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَطْ طِءْ)
آن که زیر پا سپرد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در زیر پای سپرده وپایمال شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به توطؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَکْ کِ ءْ)
تکیه نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). تکیه کننده بر عصا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به توکؤ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِءْ)
سپرده و کوفته یابنده چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیطاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَطِءْ)
نعت فاعلی از استبطاء. بطی ٔشمارنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبطاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِءْ)
نعت فاعلی از استدفاء. لباس گرم پوشیده. (ناظم الاطباء). آنکه دفاء و جامۀ گرم پوشد. (اقرب الموارد) ، گرم کننده خود را بوسیلۀ جامه یا آتش و غیره. (اقرب الموارد). و رجوع به استدفاء شود، در عبارت ذیل از جهانگشای جوینی (چ طهران ص 4) می نماید که معنی کلمه توسعی دارد. مثلاً گرمی خواهنده در آغوش کسی و نظایرآن: هر مزوری وزیری و هر مدبری دبیری و هر مستدفئی مستوفیی. (جهانگشای جوینی چ تهران ص 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِءْ)
نعت فاعلی از استلباء. بزغاله که فله و آغز شیر را می خورد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به استلباء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْبِءْ)
بازکاونده و تفتیش کننده خبر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنباء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِءْ)
نعت فاعلی از مصدر استباء. خریداری کننده خمر برای نوشیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به استباء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِءْ)
یاری خواهنده. (از منتهی الارب). مستنصر. (از اقرب الموارد) ، عطا خواهنده. (از منتهی الارب). مستعطی. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهناء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِءْ)
فسوس کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج). مسخره کننده. (از اقرب الموارد). آنکه استهزاء کند. آنکه ریشخند کند. فسوسکار. فسوسی. افسوسی. طعنه زننده. و رجوع به استهزاء شود:
هر چه گوئی باز گوید که همان
می کند افسوس چون مستهزئان.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِءْ)
نعت فاعلی از استکلاء. زمین بسیارگیاه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به استکلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِءْ)
جستجوکننده و تعقیب کننده اخبار. (از اقرب الموارد). پیروی و تتبع اخبار کننده، بوینده. (از منتهی الارب). رجوع به استنشاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
ناقه که مملو از پیه شده باشد، مشک که مملو باشد، شکم که مدفوع آن خارج نشود. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیکاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِءْ)
کسی که در ادای وام خود مهلت می خواهد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، به نسیه فروختن خواهنده. (منتهی الارب). رجوع به استنساء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِءْ)
نعت فاعلی از استنتاء. رجوع به استنتاء شود، دمل بسیار و هنگفت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در تازی نیامده پردگی پرده نشینی پاکدامنی پوشیده شدن پنهان بودن، پرده نشینی، پاکدامنی عفت: دوستان، دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
آمارگیر، حق گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیزی را بدست آورنده، چیره و غالب شونده بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستویا
تصویر مستویا
بطور برابری و راستی و مستقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستویه
تصویر مستویه
مستویه در فارسی مونث مستوی بنگرید به مستوی مونث مستوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوجبین
تصویر مستوجبین
جمع مستوجب درحالت نصبی وجری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
((مُ تَ))
غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
((مُ تَ))
حساب دار، دفتردار خزانه، تمام فراگیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
همه را فراگرفته، تمام، کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره
فرهنگ واژه فارسی سره