جدول جو
جدول جو

معنی مستنوق - جستجوی لغت در جدول جو

مستنوق(مُ تَ وِ)
شتر نر که به ناقه تشبه جسته باشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه چیز دیگری را برای خود دعوی می کند مثل آنکه شعر دیگری را به خود نسبت دهد. (ناظم الاطباء). رجوع به استنواق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
آنکه طلب روشنایی کند، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستغرق
تصویر مستغرق
غوطه ورشونده، فرورونده در آب، کسی که سخت سرگرم کاری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنبه
تصویر مستنبه
آنکه آگاهی می دهد، آگاه کننده، طالب آگاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنبط
تصویر مستنبط
استنباط شده، استخراج شده، درک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنطق
تصویر مستنطق
استنطاق کننده، بازپرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنشق
تصویر مستنشق
استنشاق کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنبط
تصویر مستنبط
استنباط کننده، درک کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنجد
تصویر مستنجد
یاری خواهنده، دلیر، توانا
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ شِ)
استنشاق کننده. آب و جز آن در بینی کننده. (از منتهی الارب) ، استشمام کننده هوا. (از اقرب الموارد). رجوع به استنشاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَوْ وِ)
آن که نیکو کند لباس خود را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاک و پاکیزه و خوش وضع در لباس. (ناظم الاطباء). رجوع به تنوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
آنکه از او پرسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استنطاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
بازپرس. استنطاق کننده، گویا گرداننده. (آنندراج). خداوند تبارک و تعالی که گویا می گرداند. (ناظم الاطباء) ، آنکه سخن گفتن می خواهد از دیگری. (از اقرب الموارد) ، با هم مکالمه کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به استنطاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
سپری گردانندۀ مال. (از منتهی الارب). فانی کننده و تمام کننده مال را. (از اقرب الموارد). رجوع به استنفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
گول و احمق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، احمق شمرنده کسی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استنواک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستنزل
تصویر مستنزل
فرود آرنده، فرو فرستنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستغرق
تصویر مستغرق
غوطه ور شده و فرو رفته در آب
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون آورنده آب و علم، آشکار کننده و اختراع کننده چیزی را که پنهان و مخفی بوده است بیرون آورده شده، درک شده
فرهنگ لغت هوشیار
باز کاونده دخشک یاب (دخشک خبر)، بیدار هوشیار جوینده خبر طالب آگاهی، بیدار هوشیار، جمع مستنبهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجد
تصویر مستنجد
دلاور، یاریخواه یاری خواهنده، دلیر و توانا، جمع مستنجدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجف
تصویر مستنجف
باد ابرران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
ستاره جوی، روشن خواهنده روشنایی، روشن تابان
فرهنگ لغت هوشیار
مستنده در فارسی مونث مستند بنگرید به مستند مونث مستند، جمع مستندات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
خاور شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطلق
تصویر مستطلق
شکم رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستذاق
تصویر مستذاق
ورچم (خبره) کاردان، پیدا دانسته
فرهنگ لغت هوشیار
گویا گرداننده، پرسنده پرسشور باز پرس آنکه ازاشخاص استنطاق کندبازرس، جمع مستنطقین
فرهنگ لغت هوشیار
بینی شوی، بینی دم بینی شویه چیزی که آنرا استنشاق کنند 0 آنکه آب یامایعی دیگر دربینی کند، 0 نفس ازبینی کشنده، جمع مستنشقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنطق
تصویر مستنطق
((مُ تَ طِ))
بازپرس، بازجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنشق
تصویر مستنشق
((مُ تَ ش ِ))
نفس از بینی کشنده، آن که آب یا مایعی دیگر در بینی استنشاق کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
((مُ تَ رِ))
شرق شناس. کارشناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
((مُ تَ جِ))
خواهنده روشنایی، روشن، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنجد
تصویر مستنجد
((مُ تَ جِ))
یاری خواهنده، دلیر و توانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستشرق
تصویر مستشرق
خاور شناس
فرهنگ واژه فارسی سره
بازپرس، بازجو
متضاد: متهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد