جدول جو
جدول جو

معنی مستنشط - جستجوی لغت در جدول جو

مستنشط(مُ تَ شِ)
پوست درترنجیده و فراهم شونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنشاط شود
لغت نامه دهخدا
مستنشط
در ترنجنده فراهم شونده: پوست
تصویری از مستنشط
تصویر مستنشط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسترشد
تصویر مسترشد
راه راست جوینده، سالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنبط
تصویر مستنبط
استنباط کننده، درک کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنبط
تصویر مستنبط
استنباط شده، استخراج شده، درک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنبه
تصویر مستنبه
آنکه آگاهی می دهد، آگاه کننده، طالب آگاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
شادشونده از خبر خوش، شادمان، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
آنکه طلب روشنایی کند، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنجد
تصویر مستنجد
یاری خواهنده، دلیر، توانا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنشق
تصویر مستنشق
استنشاق کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَمْ بَ)
بیرون آورده شده. (غیاث) (آنندراج) ، استنباطشده. درک شده. دریافته. رجوع به استنباط شود، جای بیرون آوردن چیزی. (غیاث) (آنندراج) ، در اصطلاح شعرا، نام صنعتی است، و آن چنان بوضع رسیده که بیتی نویسد راست بعده زیر هر لفظی بیتی نویسد. مثاله:
بزرگا به عالم ندیدم کسی
بجز تو شجاع وسخی و جواد
’زمانه همی گویمت’.
از این بیت چند ابیات برآید:
بزرگا به عالم ندیدم زمانه
بجز تو شجاع و سخی زمانه
بزرگا زمانه همی گویمت
بجز تو زمانه همی گویمت.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1414)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَشْشِ)
شادمان و به نشاط رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شاد و شادمان و خرم، چست و چالاک. (ناظم الاطباء). رجوع به تنشط شود، رجل متنشط، مردی که ستور همراه دارد و هرگاه از سواری ملول شود فرود آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ بِ)
بیرون آورندۀ آب و علم و مانند آن. (از منتهی الارب) ، آشکارکننده واختراع کننده چیزی را که پنهان و مخفی بوده است، استخراج کننده و درآورندۀ خیر و نیکی از کسی، استخراج کننده فقه بوسیلۀ فهم و اجتهاد خویش. (از اقرب الموارد). آنکه حکمی را به فهم و اجتهاد خود استخراج می کند. (ناظم الاطباء). حکم شرعی فرعی را از ادلۀ تفصیلیه به اجتهاد خود استخراج کننده. دریابنده. درک کننده. و رجوع به استنباط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
آنکه روایت شعر از کسی می خواهد. (از اقرب الموارد). رجوع به استنشاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
استنشاق کننده. آب و جز آن در بینی کننده. (از منتهی الارب) ، استشمام کننده هوا. (از اقرب الموارد). رجوع به استنشاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
جستجوکننده خبر که دریابد از کجا آمده است. (از اقرب الموارد). رجوع به استنشاء شود
لغت نامه دهخدا
کرکسدیس کرکس مانند: در توانایی و نیرو به کرکس ماننده جمع مستنسرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
ستاره جوی، روشن خواهنده روشنایی، روشن تابان
فرهنگ لغت هوشیار
مستنده در فارسی مونث مستند بنگرید به مستند مونث مستند، جمع مستندات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجف
تصویر مستنجف
باد ابرران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجد
تصویر مستنجد
دلاور، یاریخواه یاری خواهنده، دلیر و توانا، جمع مستنجدین
فرهنگ لغت هوشیار
باز کاونده دخشک یاب (دخشک خبر)، بیدار هوشیار جوینده خبر طالب آگاهی، بیدار هوشیار، جمع مستنبهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنبطه
تصویر مستنبطه
مستنبطه در فارسی مونث مستنبط برداشت مونث مستنبط جمع مستنبطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنزل
تصویر مستنزل
فرود آرنده، فرو فرستنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنسخ
تصویر مستنسخ
نسخه بردارنده، رونویس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسترشد
تصویر مسترشد
راه یابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
مژده یافت گشاده روی دلخوش شاد شونده از خبرهای خوش، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشع
تصویر مستبشع
ناپسند ناخوشایند بی مزه ناپسند داشته زشت شمرده، ناپسند زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنشاط
تصویر استنشاط
ترکیدن پوست ترنجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون آورنده آب و علم، آشکار کننده و اختراع کننده چیزی را که پنهان و مخفی بوده است بیرون آورده شده، درک شده
فرهنگ لغت هوشیار
بینی شوی، بینی دم بینی شویه چیزی که آنرا استنشاق کنند 0 آنکه آب یامایعی دیگر دربینی کند، 0 نفس ازبینی کشنده، جمع مستنشقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنبط
تصویر مستنبط
((مُ تَ بِ))
استنباط کننده، درک کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنشق
تصویر مستنشق
((مُ تَ ش ِ))
نفس از بینی کشنده، آن که آب یا مایعی دیگر در بینی استنشاق کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسترشد
تصویر مسترشد
((مُ تَ ش))
راه راست جوینده، به راه راست رونده
فرهنگ فارسی معین
استنباطکننده، ادراک کننده، دریابنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد