جدول جو
جدول جو

معنی مستنبه - جستجوی لغت در جدول جو

مستنبه
آنکه آگاهی می دهد، آگاه کننده، طالب آگاهی
تصویری از مستنبه
تصویر مستنبه
فرهنگ فارسی عمید
مستنبه
(مُ تَمْ بِهْ)
آنکه از خواب بیدار شده باشد. (از اقرب الموارد). آگاه. بیدار. هشیار:
نوم عالم از عبادت به بود
آنچنان علمی که مستنبه بود.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به استنباه شود
لغت نامه دهخدا
مستنبه
باز کاونده دخشک یاب (دخشک خبر)، بیدار هوشیار جوینده خبر طالب آگاهی، بیدار هوشیار، جمع مستنبهین
فرهنگ لغت هوشیار
مستنبه
((مُ تَ بِ))
جوینده خبر، طالب آگاهی، بیدار، هوشیار
تصویری از مستنبه
تصویر مستنبه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستنبط
تصویر مستنبط
استنباط کننده، درک کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنبط
تصویر مستنبط
استنباط شده، استخراج شده، درک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستنبه
تصویر ستنبه
تنومند، قوی هیکل، درشت، ستبر، زشت و بدهیکل، برای مثال بگردیدی کاو پی سگ می رود / سخرۀ دیو ستنبه می شود (مولوی - ۵۷۵)، دیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنبه
تصویر متنبه
آگاه، هوشیار، بیدار شده ازخواب، بیدار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فِهْ)
مستریح و راحت شده. (از اقرب الموارد). آرام کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به استنفاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ بَ)
حرص و آزمندی سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَمْ بَ)
لقب مردی از اولیأالله بود از اهل کرمان، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف به ود. (آنندراج). رجوع به ابراهیم ستنبه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَمْ بَ / بِ)
ستمبه. رجوع کنید به استنبه. پارسی باستان ’ستمبکه’، قیاس کنید با هندی باستان ’ستمبهه’ (تکبر، پرمدعا) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’ستمبک’، ’ستمبکیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کابوس. آن سنگینی باشد که مردم را در خواب زیر کند. (برهان) (جهانگیری). نام دیو که بخواب ترساند. (غیاث). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج، سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس، هندی جهاهه نامند. (شرفنامه) :
گرفتش دایه و گفتا چه بودت
ستنبه دیو بدخو چه نمودت.
(ویس و رامین).
،
{{صفت}} مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. (برهان). مردی قوی و بازور باشد. (صحاح الفرس). قوی:
چون پند (زغن) فرومایه سوی جوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و ستنبه بهر کینه گاه.
فردوسی.
ستنبه دیو بر وی (بر عاشق) زور دارد
همیشه چشم او را کور دارد.
(ویس و رامین).
ستنبه دیو هجران را تو خواندی
بدان گاهی که از پیشم براندی.
(ویس و رامین).
گشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر تیر او به جای شهاب.
سنایی.
یتبع کل شیطان مرید. (قرآن 22/3) ، و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. (تفسیر ابوالفتوح).
گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخرۀ دیو ستنبه میشود.
مولوی.
، صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. (برهان) (جهانگیری)، شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَبْ بَ)
تأنیث مستحب. نعت مفعولی است از مصدر استحباب. رجوع به استحباب و مستحب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ بِ)
کسی که سگ را وادار به بانگ کردن کند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به استنباح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ بَ)
بیرون آورده شده. (غیاث) (آنندراج) ، استنباطشده. درک شده. دریافته. رجوع به استنباط شود، جای بیرون آوردن چیزی. (غیاث) (آنندراج) ، در اصطلاح شعرا، نام صنعتی است، و آن چنان بوضع رسیده که بیتی نویسد راست بعده زیر هر لفظی بیتی نویسد. مثاله:
بزرگا به عالم ندیدم کسی
بجز تو شجاع وسخی و جواد
’زمانه همی گویمت’.
از این بیت چند ابیات برآید:
بزرگا به عالم ندیدم زمانه
بجز تو شجاع و سخی زمانه
بزرگا زمانه همی گویمت
بجز تو زمانه همی گویمت.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1414)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ بِ)
بیرون آورندۀ آب و علم و مانند آن. (از منتهی الارب) ، آشکارکننده واختراع کننده چیزی را که پنهان و مخفی بوده است، استخراج کننده و درآورندۀ خیر و نیکی از کسی، استخراج کننده فقه بوسیلۀ فهم و اجتهاد خویش. (از اقرب الموارد). آنکه حکمی را به فهم و اجتهاد خود استخراج می کند. (ناظم الاطباء). حکم شرعی فرعی را از ادلۀ تفصیلیه به اجتهاد خود استخراج کننده. دریابنده. درک کننده. و رجوع به استنباط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَمْ بِ)
گیرندۀ برگزیدۀ مال، تیر و ’نبل’ خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنبال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِهْ)
کار راست و مستقیم شونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنداه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِهْ)
فهمندۀ کلام، پرسنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنقاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِهْ)
شنوندۀ بوی دهان. و ’هه’ کردن فرماینده کسی را، تا معلوم شود که آیا شراب نوشیده است یا خیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استنکاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ نَبْ بِهْ)
خبردار و آگاه. (غیاث). بیدارو هوشیار و آگاه و خبردار. (ناظم الاطباء). آگاه شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
- متنبه ساختن، آگاه کردن. خبردار کردن: هرگاه حضرت شاه از این حکایت تحاشی مینماید او را متنبه سازد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 216).
- متنبه شدن، با خبر شدن. آگاه شدن: و می گفتند که الیسع بدین سخنان میخواهد که شما را بفریبد ایشان متنبه نشدند. (تاریخ قم 103).
، بیدار و هوشیار شونده. (آنندراج). بیدار شده از خواب و هوشیار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنبه شود، تأدیب کننده و تنبیه کننده، یادآوری کننده. در خاطر آورنده، کسی که پند میگیرد و نصیحت می پذیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَمْ بَ / بِ)
چیزی زشت و کریه. ستنبه. (انجمن آرا). چیزی درشت و ناتراشیده:
صحبت عام آتش و پنبه ست
زشت نام و تباه و استنبه ست.
سنائی.
لغت نامه دهخدا
بیرون آورنده آب و علم، آشکار کننده و اختراع کننده چیزی را که پنهان و مخفی بوده است بیرون آورده شده، درک شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنبطه
تصویر مستنبطه
مستنبطه در فارسی مونث مستنبط برداشت مونث مستنبط جمع مستنبطات
فرهنگ لغت هوشیار
مستنده در فارسی مونث مستند بنگرید به مستند مونث مستند، جمع مستندات
فرهنگ لغت هوشیار
پرسنده، دریابنده فهمنده دریابنده 0، جستجو کننده تفحص کننده - 30 پرسنده سوال کننده
فرهنگ لغت هوشیار
مستحبه در فارسی مونث مستحب روا چنب، خواستنی دلخواه مونث مستحب جمع مستحبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتنبه
تصویر مجتنبه
مونث مجتنب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنبه
تصویر متنبه
خبردار و آگاه، خبردار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
زشت کریه درشت و ناتراشیده، صورتی بغایت کریه منظر، کابوس بختک، دیو، دلیر صاحب قوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنبط
تصویر مستنبط
((مُ تَ بِ))
استنباط کننده، درک کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استنبه
تصویر استنبه
((اِ تَ بِ))
زشت، کریه، کابوس، دیو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستنبه
تصویر ستنبه
((س تَ بِ))
تنومند، قوی هیکل، بد هیبت، ترسناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متنبه
تصویر متنبه
((مُ تَ نَ بِّ))
بیدار، آگاه، تنبیه شده
فرهنگ فارسی معین
استنباطکننده، ادراک کننده، دریابنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد