آنکه از خواب بیدار شده باشد. (از اقرب الموارد). آگاه. بیدار. هشیار: نوم عالم از عبادت به بود آنچنان علمی که مستنبه بود. مولوی (مثنوی). و رجوع به استنباه شود
آنکه از خواب بیدار شده باشد. (از اقرب الموارد). آگاه. بیدار. هشیار: نوم عالم از عبادت به بود آنچنان علمی که مستنبه بود. مولوی (مثنوی). و رجوع به استنباه شود
لقب مردی از اولیأالله بود از اهل کرمان، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف به ود. (آنندراج). رجوع به ابراهیم ستنبه شود
لقب مردی از اولیأالله بود از اهل کرمان، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف به ود. (آنندراج). رجوع به ابراهیم ستنبه شود
ستمبه. رجوع کنید به استنبه. پارسی باستان ’ستمبکه’، قیاس کنید با هندی باستان ’ستمبهه’ (تکبر، پرمدعا) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’ستمبک’، ’ستمبکیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کابوس. آن سنگینی باشد که مردم را در خواب زیر کند. (برهان) (جهانگیری). نام دیو که بخواب ترساند. (غیاث). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج، سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس، هندی جهاهه نامند. (شرفنامه) : گرفتش دایه و گفتا چه بودت ستنبه دیو بدخو چه نمودت. (ویس و رامین). ، {{صفت}} مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. (برهان). مردی قوی و بازور باشد. (صحاح الفرس). قوی: چون پند (زغن) فرومایه سوی جوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. از ایرانیان بد تهم کینه خواه دلیر و ستنبه بهر کینه گاه. فردوسی. ستنبه دیو بر وی (بر عاشق) زور دارد همیشه چشم او را کور دارد. (ویس و رامین). ستنبه دیو هجران را تو خواندی بدان گاهی که از پیشم براندی. (ویس و رامین). گشته دیو ستنبه را از تاب گوهر تیر او به جای شهاب. سنایی. یتبع کل شیطان مرید. (قرآن 22/3) ، و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. (تفسیر ابوالفتوح). گبر دیدی کو پی سگ میرود سخرۀ دیو ستنبه میشود. مولوی. ، صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. (برهان) (جهانگیری)، شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. (برهان)
ستمبه. رجوع کنید به استنبه. پارسی باستان ’ستمبکه’، قیاس کنید با هندی باستان ’ستمبهه’ (تکبر، پرمدعا) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’ستمبک’، ’ستمبکیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کابوس. آن سنگینی باشد که مردم را در خواب زیر کند. (برهان) (جهانگیری). نام دیو که بخواب ترساند. (غیاث). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج، سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس، هندی جهاهه نامند. (شرفنامه) : گرفتش دایه و گفتا چه بودت ستنبه دیو بدخو چه نمودت. (ویس و رامین). ، {{صِفَت}} مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. (برهان). مردی قوی و بازور باشد. (صحاح الفرس). قوی: چون پند (زغن) فرومایه سوی جوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاری. از ایرانیان بد تهم کینه خواه دلیر و ستنبه بهر کینه گاه. فردوسی. ستنبه دیو بر وی (بر عاشق) زور دارد همیشه چشم او را کور دارد. (ویس و رامین). ستنبه دیو هجران را تو خواندی بدان گاهی که از پیشم براندی. (ویس و رامین). گشته دیو ستنبه را از تاب گوهر تیر او به جای شهاب. سنایی. یتبع کل شیطان مرید. (قرآن 22/3) ، و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. (تفسیر ابوالفتوح). گبر دیدی کو پی سگ میرود سخرۀ دیو ستنبه میشود. مولوی. ، صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. (برهان) (جهانگیری)، شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. (برهان)
بیرون آورده شده. (غیاث) (آنندراج) ، استنباطشده. درک شده. دریافته. رجوع به استنباط شود، جای بیرون آوردن چیزی. (غیاث) (آنندراج) ، در اصطلاح شعرا، نام صنعتی است، و آن چنان بوضع رسیده که بیتی نویسد راست بعده زیر هر لفظی بیتی نویسد. مثاله: بزرگا به عالم ندیدم کسی بجز تو شجاع وسخی و جواد ’زمانه همی گویمت’. از این بیت چند ابیات برآید: بزرگا به عالم ندیدم زمانه بجز تو شجاع و سخی زمانه بزرگا زمانه همی گویمت بجز تو زمانه همی گویمت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1414)
بیرون آورده شده. (غیاث) (آنندراج) ، استنباطشده. درک شده. دریافته. رجوع به استنباط شود، جای بیرون آوردن چیزی. (غیاث) (آنندراج) ، در اصطلاح شعرا، نام صنعتی است، و آن چنان بوضع رسیده که بیتی نویسد راست بعده زیر هر لفظی بیتی نویسد. مثاله: بزرگا به عالم ندیدم کسی بجز تو شجاع وسخی و جواد ’زمانه همی گویمت’. از این بیت چند ابیات برآید: بزرگا به عالم ندیدم زمانه بجز تو شجاع و سخی زمانه بزرگا زمانه همی گویمت بجز تو زمانه همی گویمت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1414)
بیرون آورندۀ آب و علم و مانند آن. (از منتهی الارب) ، آشکارکننده واختراع کننده چیزی را که پنهان و مخفی بوده است، استخراج کننده و درآورندۀ خیر و نیکی از کسی، استخراج کننده فقه بوسیلۀ فهم و اجتهاد خویش. (از اقرب الموارد). آنکه حکمی را به فهم و اجتهاد خود استخراج می کند. (ناظم الاطباء). حکم شرعی فرعی را از ادلۀ تفصیلیه به اجتهاد خود استخراج کننده. دریابنده. درک کننده. و رجوع به استنباط شود
بیرون آورندۀ آب و علم و مانند آن. (از منتهی الارب) ، آشکارکننده واختراع کننده چیزی را که پنهان و مخفی بوده است، استخراج کننده و درآورندۀ خیر و نیکی از کسی، استخراج کننده فقه بوسیلۀ فهم و اجتهاد خویش. (از اقرب الموارد). آنکه حکمی را به فهم و اجتهاد خود استخراج می کند. (ناظم الاطباء). حکم شرعی فرعی را از ادلۀ تفصیلیه به اجتهاد خود استخراج کننده. دریابنده. درک کننده. و رجوع به استنباط شود
خبردار و آگاه. (غیاث). بیدارو هوشیار و آگاه و خبردار. (ناظم الاطباء). آگاه شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). - متنبه ساختن، آگاه کردن. خبردار کردن: هرگاه حضرت شاه از این حکایت تحاشی مینماید او را متنبه سازد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 216). - متنبه شدن، با خبر شدن. آگاه شدن: و می گفتند که الیسع بدین سخنان میخواهد که شما را بفریبد ایشان متنبه نشدند. (تاریخ قم 103). ، بیدار و هوشیار شونده. (آنندراج). بیدار شده از خواب و هوشیار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنبه شود، تأدیب کننده و تنبیه کننده، یادآوری کننده. در خاطر آورنده، کسی که پند میگیرد و نصیحت می پذیرد. (ناظم الاطباء)
خبردار و آگاه. (غیاث). بیدارو هوشیار و آگاه و خبردار. (ناظم الاطباء). آگاه شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). - متنبه ساختن، آگاه کردن. خبردار کردن: هرگاه حضرت شاه از این حکایت تحاشی مینماید او را متنبه سازد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 216). - متنبه شدن، با خبر شدن. آگاه شدن: و می گفتند که الیسع بدین سخنان میخواهد که شما را بفریبد ایشان متنبه نشدند. (تاریخ قم 103). ، بیدار و هوشیار شونده. (آنندراج). بیدار شده از خواب و هوشیار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنبه شود، تأدیب کننده و تنبیه کننده، یادآوری کننده. در خاطر آورنده، کسی که پند میگیرد و نصیحت می پذیرد. (ناظم الاطباء)