جدول جو
جدول جو

معنی مستعجم - جستجوی لغت در جدول جو

مستعجم
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استعجام. آنکه سخن پیدا گفتن نتواند و گنگ. (منتهی الارب) ، آنکه اصولاً قادر بر سخن گفتن نباشد، آنکه از غلبۀ خواب قادر بر خواندن نباشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعجام شود
لغت نامه دهخدا
مستعجم
گنگلاج
تصویری از مستعجم
تصویر مستعجم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستخدم
تصویر مستخدم
خدمتگزار، کسی که از او در برابر حقوق مشخص خدمت می خواهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
آنکه طلب روشنایی کند، روشن، تابان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
کسی که بخواهد کاری با عجله انجام یابد، عجله کننده، شتاب کننده، زودگذر، گذرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاجر
تصویر مستاجر
کسی که خانه، دکان یا چیز دیگر را اجاره کند، اجاره کننده، اجاره دار، اجاره نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
چیزی که عاریه گرفته شده، به عاریت خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استعجام
تصویر استعجام
عاجز شدن در سخن، ناتوان شدن در سخن گفتن، فروماندن در پاسخ دادن به پرسش کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
دوام یافته، پایدار، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعذب
تصویر مستعذب
گوارا، مطبوع و خوشایند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجمع
تصویر مستجمع
جمع کننده، جامع، کامل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جِم م)
نعت فاعلی از مصدر استجمام. رجوع به استجمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِم م)
نعت فاعلی از استعمام. به عمی گیرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه عمامه برسر می بندد. (اقرب الموارد). رجوع به استعمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
کشتی در دریا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استعجاب. عجب کننده و در شگفت شونده. (اقرب الموارد). رجوع به استعجاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
آخرین خلیفۀ عباسی:
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین.
سعدی.
رجوع به مستعصم بالله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
طلب روشنائی کننده. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به استنجام شود، روشن. (غیاث) (آنندراج). تابیده و افروخته:
دود پیوسته هم از هیزم بود
کی ز آتشهای مستنجم بود.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استعصام. آنکه سخت می گیرد چیزی را و ضبط می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مستمسک و چنگ درزننده به کسی یا به چیزی. (اقرب الموارد).
- مستعصم باﷲ، چنگ درزننده و آویزنده و مستمسک به خداوند. رجوع به استعصام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظَ)
نعت مفعولی از استعظام. بزرگ شمرده. (ناظم الاطباء). بزرگ و منکر شمرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استعظام شود: ابوالحسن عباد این حالت را به غایت مستعظم و بزرگ و ناموجه یافت. (تاریخ قم ص 143). هرآنکس که بر حقیقت این واقف نمی بود انکار این رسم میکرد و مستعظم میداشت. (تاریخ قم ص 156). عجم آن را مستعظم و مستکره شمردند. (تاریخ قم ص 183)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظِ)
نعت فاعلی از استعظام. متکبر. بزرگ و عظیم شمرنده چیزی را. (اقرب الموارد). رجوع به استعظام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استعلام. پرسنده از چیزی. (منتهی الارب). پرسنده از خبر. (اقرب الموارد). رجوع به استعلام شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
پرسنده جست و جو گر دانشجوی طلب کننده علم، جمع مستعلمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعصم
تصویر مستعصم
چنگ در زننده، پناه برنده چنگ در زننده پناه برنده، جمع مستعصمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
شتاب کننده، شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
ستاره جوی، روشن خواهنده روشنایی، روشن تابان
فرهنگ لغت هوشیار
کند زبانی پوشیده شدن، ناتوان شدن بسخن گفتن عاجز شدن در سخن، خاموش گشتن از پاسخ سایل، بسته و مبهم شدن کلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعم
تصویر مستعم
گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
((مُ تَ جَ))
زودگذر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعصم
تصویر مستعصم
((مُ تَ ص))
چنگ زننده، پناه برنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
((مُ تَ لِ))
طلب کننده علم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنجم
تصویر مستنجم
((مُ تَ جِ))
خواهنده روشنایی، روشن، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
((مُ تَ جِ))
شتابنده، شتاب کننده
فرهنگ فارسی معین
زودگذر، شتاب زده، شتابناک، عجول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پناه جو، پناه خواه، متوسل، ملتجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد