جدول جو
جدول جو

معنی مستشفی - جستجوی لغت در جدول جو

مستشفی
بیمارستان، جایی که بیماران را پرستاری و معالجه می کنند، مریض خانه، بیمار خانه
شفا خانه، دار الشّفا، مارستان، بیمارسان، هروانه گه
تصویری از مستشفی
تصویر مستشفی
فرهنگ فارسی عمید
مستشفی(مُ تَ)
نعت فاعلی از استشفاء. شفاخواهنده. (آنندراج). آنکه شفا و سلامتی می خواهد. شفاجوینده. رجوع به استشفاء شود
لغت نامه دهخدا
مستشفی(مُ تَ فا)
شفاخانه. بیمارستان. مارستان. ج، مستشفیات
لغت نامه دهخدا
مستشفی
طلب کننده شفا و تندرستی
تصویری از مستشفی
تصویر مستشفی
فرهنگ لغت هوشیار
مستشفی((مُ تَ))
شفا جوینده، بهبود خواهنده
تصویری از مستشفی
تصویر مستشفی
فرهنگ فارسی معین
مستشفی((مُ تَ فا))
بیمارستان، شفاخانه
تصویری از مستشفی
تصویر مستشفی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
محاسب و متصدی امور مالیاتی یک ناحیه، حسابدار و دفتردار خزانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستصفی
تصویر مستصفی
پاکیزه و تصفیه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
تمام و کامل، به طور کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستکفی
تصویر مستکفی
آنکه طلب کفایت کند، کفایت خواهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعفی
تصویر مستعفی
کسی که از کار و خدمتی کناره گیری کند، استعفا کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از استشفاع. درخواست کننده از کسی که شفاعت او را نزد کسی دیگر بکند. (اقرب الموارد). رجوع به استشفاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستوف. نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد. (از اقرب الموارد)، تمام را فراگیرنده. (از منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). و رجوع به استیفاء شود.
، سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد. (غیاث) (آنندراج). سرآمددفترداران مالیۀ یک مملکت. سرآمد دفترداران باج و خراج. آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره. محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه: بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند. (تاریخ بیهقی ص 124). مستوفی و کدخدای وی را [اریارق را] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند. (تاریخ بیهقی ص 228). گفت [مسعود] برپسرت [ابواحمد] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار. (تاریخ بیهقی).
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ.
سوزنی.
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم.
سوزنی.
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کارفرمای.
نظامی.
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی.
نظامی.
پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده... (نزههالقلوب ج 3 ص 48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). شغل مشارالیه [مستوفی سرکار غلامان] آن است که سر رشتۀ نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت وقدر مواجب و... درست میداشته. (تذکرهالملوک ص 38)، مفتش حساب، امین حساب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فا)
نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، کامل. جامع. مفصل. به تفصیل: شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده. (کلیله و دمنه). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی مستوفی کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استیفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستخف. نهان و پوشیده گردنده. (آنندراج). آنکه خود را پنهان و پوشیده می گرداند. رجوع به استخفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فا)
نعت مفعولی از استصفاء. صاف کرده شده. (ناظم الاطباء). خالص کرده شده، پاک شده از وجود و تصرف دشمن. بی منازع. مسخر. رجوع به استصفاء شود: تا نواحی لمغان که معمورترین ممالک او بود مستخلص کرد و مستصفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 40). ملک موروث از کدورت و مزاحمت اضداد مستصفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 162). خوارزم مأمون را مستخلص و مستصفی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 162)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استصفاء. آنکه خالص چیزی را گیرد. برگزیننده. (آنندراج). انتخاب کننده و برگزیننده و آنکه بر می گیرد بهترین جزء از چیزی را. (ناظم الاطباء). صفوه و خالص گیرنده و انتخاب کننده. (اقرب الموارد) ، گیرندۀ کل مال کسی. (آنندراج) (اقرب الموارد). آنکه می گیرد و برمیدارد همه را. (ناظم الاطباء). رجوع به استصفاء شود، صفی و دوست خالص برشمرنده کسی را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استشلاء. خواننده کسی را برای رهائی دادن از تنگی و دشواری یا از هلاکت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خلاص کننده و رهاکننده کسی را، خشمگین و غضبناک. (اقرب الموارد). رجوع به استشلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستکف. نعت فاعلی از استکفاء. کفایت خواهنده در هر کار. (غیاث) (از اقرب الموارد). رجوع به استکفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استعفاء. استعفادهنده. استعفا داده. برکناری خواه از شغلی.
- مستعفی شدن، استعفا دادن. رجوع به استعفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استشراء. امور بزرگ و دشوار. (منتهی الارب). اموری که عظیم و سترگ شده باشند. (اقرب الموارد) ، ستیهنده. (منتهی الارب). لجاجت کننده و استقامت کننده در امری یا در حرکت. (اقرب الموارد). رجوع به استشراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ)
نعت فاعلی از مصدر استجفاء. درشت و سخت شمرندۀ چیزی. (منتهی الارب). رجوع به استجفاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
آمارگیر، حق گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
بسنده کار بسنده خواه آنکه طلب کفایت کند تا کاری را بانجام رساند کفایت خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
پالاینده، بر گزیننده پاکیزه شده صفایافته، برگزیننده وگیرنده کل مال کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعفی
تصویر مستعفی
استعفا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخفی
تصویر مستخفی
نهان گردنده پوشیده گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشزی
تصویر مستشزی
کار سترگ، ستیهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسترفی
تصویر مسترفی
((مُ تَ))
سست و نرم شونده، فروهشته، سست و نرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعفی
تصویر مستعفی
((مُ تَ))
طلب عفو کننده، استعفا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستکفی
تصویر مستکفی
((مُ تَ))
آن که طلب کفایت کند، کفایت خواه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
((مُ تَ))
حساب دار، دفتردار خزانه، تمام فراگیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستوفی
تصویر مستوفی
همه را فراگرفته، تمام، کامل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستصفی
تصویر مستصفی
((مُ تَ فا))
پاکیزه شده، صفا یافته
فرهنگ فارسی معین
خزانه دار، خزانه دار کل، محاسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد