جدول جو
جدول جو

معنی مستدبر - جستجوی لغت در جدول جو

مستدبر
روی گرداننده، پشت کننده
تصویری از مستدبر
تصویر مستدبر
فرهنگ فارسی عمید
مستدبر(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از مصدر استدبار. ضد مستقبل. (آنندراج). پشت کرده. پشت کننده، آنکه آخر کار را می نگرد. (ناظم الاطباء). عاقبت اندیش. (اقرب الموارد). آنکه پایان کار را نگرد. رجوع به استدبار شود، در اصطلاح فقهی، کسی که به جهت مخالف قبله متوجه است، پسندکننده. (ناظم الاطباء). ترجیح دهنده. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مستدبر(مُ تَ بَ)
نعت مفعولی از مصدر استدبار. رجوع به استدبار شود
لغت نامه دهخدا
مستدبر
کسیکه آخر کار را می نگرد
تصویری از مستدبر
تصویر مستدبر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستاجر
تصویر مستاجر
کسی که خانه، دکان یا چیز دیگر را اجاره کند، اجاره کننده، اجاره دار، اجاره نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
شادشونده از خبر خوش، شادمان، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدیر
تصویر مستدیر
گرد و دایره مانند، مدور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستکبر
تصویر مستکبر
باتکبر، خودخواه، بزرگ منش، گردنکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخبر
تصویر مستخبر
کسی که خبری را جویا شود، خبرگیر، جویای خبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
زنهارخواهنده، پناه برنده، پناهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
دوام یافته، پایدار، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متدبر
تصویر متدبر
کسی که از روی عقل می اندیشد، عاقل، دانا، خردمند، فرزانه، لبیب، حصیف، اریب، خردومند، پیردل، داناسر، خردور، بخرد، نیکورای، متفکّر، فروهیده، فرزان، خردپیشه، صاحب خرد، راد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استداره. گردنده. (آنندراج) (اقرب الموارد). دور زننده، هر چه گرد باشد و مدور. (غیاث) (آنندراج) (اقرب الموارد). مدور. دایره ای. گرد:
گردنده و رونده به فرمان حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر.
سوزنی.
هر جسم حرکت کند حرکتی مستقیم یا حرکتی مستدیر... (مصنفات بابا افضل ص 396 ج 2). و رجوع به استداره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استبار. میل به جراحت فروبرنده برای معلوم کردن غور آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَبْ بِ)
اندیشه کننده. (آنندراج). کسی که از روی آگاهی اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) ، حقیقت چیزی دریابنده. (آنندراج). آن که درست دریافت می کند. (ناظم الاطباء) ، آن که به خوبی می آراید و ترتیب می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدبر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از مصدر استجبار. مستغنی. مستغنی شونده. (اقرب الموارد). رجوع به استجبار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استعبار. آنکه خواب گزارد بر کسی جهت تعبیر کردن. (منتهی الارب). حکایت کننده خواب و رؤیای خویش بر کسی و تعبیر آن را خواهنده. (اقرب الموارد) ، آنکه اشک جاری دارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، اندوهناک. (منتهی الارب). محزون. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
خبرجوینده. (غیاث) (آنندراج). سؤال کننده از خبر. (اقرب الموارد). پرسنده. آگاهی پرس. خبرپرس. تفحص کننده. خبرگیرنده.
- مستخبران احوال، پرسندگان احوال. (ناظم الاطباء). رجوع به استخبار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استکبار. بزرگ و عظیم یابنده چیزی را. (ازاقرب الموارد). ج، مستکبرون و مستکبرین. رجوع به استکبار شود، دارای کبریاء. (از اقرب الموارد). گردنکش و متکبر و مغرور. (غیاث) :
ز مستکبران دلاور مترس
از آن کو نترسد ز داور بترس.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
متکبر باتکبر بزرگ منش، گرد نکش: ز مستکبران دلاور بترس، ازان کو مترسد ز داور بترس، (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدیر
تصویر مستدیر
احاطه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخبر
تصویر مستخبر
جویای خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعبر
تصویر مستعبر
خوابگزاریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استدبار
تصویر استدبار
پشت گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
متدبره در فارسی مونث متدبر: اندیشنده، ژرفکاو مونث متدبر جمع متدبرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدبر
تصویر متدبر
اندیشه کننده، آنکه درست دریافت میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متدبر
تصویر متدبر
((مُ تَ دَ بِّ))
اندیشه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستخبر
تصویر مستخبر
((مُ تَ بِ))
خبر خواهنده از کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستخبر
تصویر مستخبر
((مُ تَ بَ))
کسی که از او خبر جسته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستکبر
تصویر مستکبر
((مُ تَ بِ))
آنکه از راه استثمار دیگران نیرومند و توانگر شده است، استثمارگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستدیر
تصویر مستدیر
((مُ تَ))
هرچیز گرد و دایره مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم حلقه، دایره، گرد، مدور
متضاد: مسطح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استثمارگر، امپریالیست، سرمایه دار، طاغوتی، گردن کش، متکبر، مغرور
متضاد: مستضعف، زورگو، قدرت طلب، جهان خوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد