جدول جو
جدول جو

معنی مستحلک - جستجوی لغت در جدول جو

مستحلک
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از مصدر استحلاک. سخت سیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استحلاک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستحدث
تصویر مستحدث
تازه به وجودآمده، نو، جدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستهلک
تصویر مستهلک
نیست شده، نابود شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستملک
تصویر مستملک
جایی که کسی آن را ملک خود قرار داده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحیل
تصویر مستحیل
محال، نابودنی، امری که محال و غیر ممکن به نظر آید، از حال خود برگشته، تغییر شکل یافته، جسمی که تبدیل به جسم دیگر شده باشد، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
یاد گیرنده، محافظت کننده، نگهدارنده، نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحسن
تصویر مستحسن
نیکو و پسندیده، نیکوشمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
کسی که به حلال وحرام اهمیت نمی دهد، بی بند و بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدرک
تصویر مستدرک
تدارک شده، تلافی شده، رفع توهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخلص
تصویر مستخلص
خلاص شده، رهاشده، آزاد شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَلِ)
نعت فاعلی از مصدر استحلاب. دوشیدن خواهنده. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به استحلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَل ل)
نعت مفعولی از مصدر استحلال. حلال داشته شده. (اقرب الموارد). حلال پنداشته شده. حلال. رجوع به استحلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِل ل)
نعت فاعلی از مصدر استحلال. حلال گیرنده چیزی را. (اقرب الموارد). حلال شمرنده. حلال پندارنده. آنکه چیزی را حلال پندارد. رجوع به استحلال شود، درخواست کننده از کسی که چیزی را برای او حلال کند. (اقرب الموارد)، که به حلال و حرام نیندیشد. که در بند حلال و حرام نباشد:
مستحلا، پیر مستحل نسزد
چونکه نخواهی از این و آن بحلی.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 287).
اما عثمان بن عفان مستحل و بی امانت بود. (النقض ص 326). وزر و وبال و نکال آن... به گردن آن جماعتی که اجماع کنند بر خلیفۀ سه سالۀ بی عقل و زنی ناقص عقل تا وزیری مستحل ظالم برگمارد و عالم را خراب کند. (نقض الفضائح ص 63)، که هر چیز را مباح شمارد. کافر. اباحی:
سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاکزاد
زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره.
غواص.
... نزدیک این مستحل (یعنی افشین) برند و چندان که به قبض وی آیددر ساعت هلاک کندش. (تاریخ بیهقی ص 170)، بی باک. بی پروا:
غم بنیاد آب و گل چه خوری
دم گردون مستحل چه خوری.
خاقانی.
، بی اعتنا. بی بند وبار. مقابل محتمل:
من بدین بیدلی و یار بدین سنگدلی
من بدین محتملی یار بدین مستحلی
یار معشوق من از مستحلی بر نخورد
تا نیاید ز من این بیدلی و محتملی.
فرخی.
سال تا سال گرفتار دل مستحلم
وای آنکس که گرفتار دل مستحل است.
فرخی.
، محلل. که زن را به شرط طلاق تزویج کند تا شوهر نخستین بتواند او را بگیرد. چنین کس ملعون خوانده شده است چه شرط مخالف مقتضای عقد است. فی الحدیث: ’لعن اﷲ آکل الربا و مؤکله و کاتبه و الواشمه و المستوشمه و المستحل و المستحل له’. ابن عساکر پس از نقل این حدیث گوید: المستحل و المستحل له هو من التحلیل، وهو أن یطلّق الرجل امرأته ثلاثاً فیتزوجها رجل آخرعلی شریطه أن یطلقها بعد وطئها لتحل لزوجها الاول. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 120)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
نعت مفعولی از مصدر استحلاب. دوشیده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استحلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از مصدر استحلاس. لازم گیرنده جای را. (منتهی الارب). لازم گیرنده که از جنگ دست نمی کشد و یا کسی که جای خود راترک نمی کند. (اقرب الموارد). رجوع به استحلاس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از مصدر استحلاف. سوگندخواه. آنکه تقاضای سوگند از کسی می کند. (ناظم الاطباء) ، سوگنددهنده. (ناظم الاطباء). رجوع به استحلاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِلْ لی)
حاصل مصدر از مستحل. حالت و چگونگی مستحل:
چونکه ندارد همیت بازکنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 287).
رجوع به مستحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
آنچه مالک شده باشند. ملک
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
معدوم و نیست و نابود شده. هلاک و نابود شده. (از اقرب الموارد). هلاک شونده. (غیاث) ، مالی که مصرف شده و تمام شده باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به استهلاک شود، پرداخته شده به تدریج (وام) ، بدست بازآمده تدریجاً (سرمایۀ اختصاص یافته به امری) ، در اصطلاح عرفا، کسی که فانی در حضرت ذات احدیت است بنحوی که از او اسم و رسم باقی نماند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا) :
کی باشد و کی لباس هستی شده شق
تابان گشته جمال وجه مطلق
دل در سطوات نور او مستهلک
جان در غلبات شوق او مستغرق.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
- مستهلک شدن، نیست شدن. نابود شدن.
- ، بتدریج پرداخته شدن (قرض). تدریجاً پایان گرفتن (وام).
- ، تدریجاً بدست بازآمدن (سرمایۀ به کار رفته).
- مستهلک کردن، نیست و نابود کردن.
- ، بتدریج پرداختن.
- ، به تدریج بازگرداندن (سرمایۀ به کار رفته).
- مستهلک گردیدن، مستهلک شدن.
- مستهلک گشتن، مستهلک شدن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
هلاک کننده و مهلک، مصرف کننده و تمام کننده مالی را، کوشنده در کاری با شتاب. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهلاک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استحلاء. شیرین یابنده. رجوع به استحلاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستحدث
تصویر مستحدث
تازه وجود آمده
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده باژوژولی محصلی مالیات تحصیلداری: وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرموداو را وبه مستحثی رفت و بزرگ مالی یافت
فرهنگ لغت هوشیار
مستحبه در فارسی مونث مستحب روا چنب، خواستنی دلخواه مونث مستحب جمع مستحبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحلا
تصویر استحلا
شیرین شمردن، شیرین خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
درخواست کننده از کسی که چیزی را برای او حلال کند، حلال شمرنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه مالک شده باشند، ملک ویس ویسخواه زمین یا چیزی که بملکیت درآمده متصرف. بملکیت خواهنده زمین یاچیزی را متصرف
فرهنگ لغت هوشیار
معدوم و نیست و نابود شده سپری نابود، فرساییده: وام، باز سرمایه نیست شده نابود گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
((مُ تَ حَ لّ))
حلال پنداشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستملک
تصویر مستملک
((مُ تَ لَ))
جایی که کسی آن را ملک خود قرار داده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستهلک
تصویر مستهلک
((مُ تَ لَ))
نابوده شده، هلاک شده، از بین رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستهلک
تصویر مستهلک
فرسوده
فرهنگ واژه فارسی سره
نیست شده، نحوشده، نابود، نابودشده، نابودگردیده، معدوم، ازمیان رفته، پرداخت تدریجی دین
فرهنگ واژه مترادف متضاد