جدول جو
جدول جو

معنی مستحفر - جستجوی لغت در جدول جو

مستحفر
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استحفار. جوی سزاوار کندن. (ناظم الاطباء). جویی که وقت حفر آن فرارسیده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استحفار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستغفر
تصویر مستغفر
کسی که استغفار می کند، آمرزش خواهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
یاد گیرنده، محافظت کننده، نگهدارنده، نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحدث
تصویر مستحدث
تازه به وجودآمده، نو، جدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنفر
تصویر مستنفر
رم کننده، رمنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آگاه، مطلع
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ضِ)
نعت فاعلی از مصدر استحضار. دواننده. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، بخود بازآینده. (آنندراج). رجوع به استحضار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ)
نعت مفعولی از مصدر استحقار. خوارداشته. خوارشده. حقیرشده. حقیر داشته شده. (اقرب الموارد). رجوع به استحقار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استحفاظ. رجوع به استحفاظ شود، یادگیرنده. (منتهی الارب)، حفاظت و نگهداری خواهنده چیزی را. (اقرب الموارد)، حافظ. نگاهبان. نگهبان.پاسبان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : (تیول ومواجب همه سالۀ) مستحفظان قلاع بندر و فارس و غیره دو هزار و یک صد و بیست و چهار تومان و هشتهزار و هفتصد دینار و کسری. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 94).
- مستحفظ زندان، زندان بان. (از لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استحجار. گل سخت شونده چون سنگ. (آنندراج) (اقرب الموارد). سنگ شده. سنگی گرفته. عظیم سخت شده. سنگ گشته. به سنگ بدل شده. رجوع به استحجار شود: اًنه نفط مستحجر مشابه للاحجار السود التی یسجر به التنانیر بفرغانه. (الجماهر بیرونی ص 199 س 14)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَ)
نعت مفعولی از مصدر استحضار. حاضر کرده شده. (اقرب الموارد). حاضر. آماده یافته شده. حاصل شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استحضار شود، آگاه. واقف. مطلع. با خبر. خبردار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مستحضر بودن، آگاه بودن. اطلاع داشتن.
- مستحضر داشتن، به اطلاع رساندن.
- مستحضر شدن، آگاه شدن.
- مستحضر کردن، آگاهانیدن.
- مستحضر نمودن، به آگاهی رساندن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از مصدر استحسار. مانده و خسته. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به استحسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استحاره. راهی در جانب بیابان که دریافت نشود که تا کجا می کشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر گران و گرد برگشتۀ بی باد. (منتهی الارب). ابر سنگین و سرگردان که بادی ندارد تا آن را براند. (اقرب الموارد). رجوع به استحاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استجفار. بره که بزرگ شده باشد یا به چهارماهگی رسیده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استجفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استثفار. رجوع به استثفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِف ف)
نعت فاعلی از مصدر استحفاف. گیرندۀ همه مال کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استحفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از مصدر استحقار. خرد و خوار شمرنده. (آنندراج). حقیردارنده. خواردارنده. (اقرب الموارد). رجوع به استحقار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از استغفار. آمرزش خواهنده. (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استغفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
آهو که رم داده شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استنفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
تمام گیرندۀ حق خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کامل کننده کاری را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیفار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستحیر
تصویر مستحیر
باده گوارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحار
تصویر استحار
پگه خوانی خواندن خروس در پگاه (سحر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحفار
تصویر استحفار
کندن خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
نگاهبان، حافظ، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آماده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنفر
تصویر مستنفر
رمنده بیزاری جوی رم کننده رمنده، جمع مستنفرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستغفر
تصویر مستغفر
آمرزش خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
((مُ تَ فِ))
نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
((مُ تَ ض))
آگاه، مطلع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنفر
تصویر مستنفر
((مُ تَ فِ))
رم کننده، رمنده، جمع مستنفرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستغفر
تصویر مستغفر
((مُ تَ فِ))
آمرزش خواه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
پاسبان، پاسدار، حارس، دربان، سرایدار، قراول، گارد، محافظ، مراقب، مهیمن، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آگاه، باخبر، خبردار، درجریان، مخبر، مطلع، واقف
متضاد: بی خبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد