جدول جو
جدول جو

معنی مستجن - جستجوی لغت در جدول جو

مستجن
(مُ تَ جِن ن)
نعت فاعلی از مصدر استجنان، پوشیده شده. (منتهی الارب) ، به طرب فراخواننده. (اقرب الموارد). رجوع به استجنان شود
لغت نامه دهخدا
مستجن
(مُ تَ جَن ن)
نعت مفعولی از مصدر استجنان، دیوانه و جن زده. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استجنان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستهجن
تصویر مستهجن
زشت، قبیح، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجد
تصویر مستجد
نوگردیده، نو، جدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستان
تصویر مستان
درحالت مستی، کنایه از ازخودبی خود شده، مست، برای مثال سوی رز باید رفتن به صبوح / خویشتن کردن مستان و خراب (منوچهری - ۷)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جِزز)
نعت فاعلی از مصدر استجزاز. گندم که به درو رسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استجزاز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِن ن)
نعت فاعلی از استفنان. بر فنون چیزی بردارنده کسی را. (از منتهی الارب). آنکه اسب خود را بر فنونی از راه رفتن وامیدارد. (از اقرب الموارد). رجوع به استفنان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِن ن)
نعت فاعلی از مصدر استحنان، ناقه و شتر ماده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استحنان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِن ن)
نعت فاعلی از استسنان. مسن و سالخورده. (اقرب الموارد) ، پیمایندۀ طریقه و روشی. (اقرب الموارد) ، راه پاسپرده شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استسنان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِم م)
نعت فاعلی از مصدر استجمام. رجوع به استجمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ت جِدد)
نعت فاعلی از مصدراستجداد، پوشندۀ لباس نو. (از ذیل اقرب الموارد) ، نوگرداننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِرر)
نعت فاعلی از مصدر استجرار، کشنده. (اقرب الموارد) ، قدرت دهنده کسی را بر خویش و منقادشونده. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به استجرار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِن ن)
نعت فاعلی از استکنان. پوشیده و در پرده گردنده. (از منتهی الارب). مستتر. (از اقرب الموارد). پنهان شده. نهفته. و رجوع به استکنان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَدد)
نعت مفعولی از استجداد. نو گردیده:
همچو یخ کاندرتموز مستجد
هر دم افسانۀ زمستان میکند.
مولوی (مثنوی).
رجوع به استجداد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
جواب داده شده، و آن مخفف مستجاب است و در شعر ذیل از مثنوی مولوی آمده است:
گبر گوید هست عالم نیست رب
یاربی گوید که نبود مستجب.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
آنکه با دختر نارسیده می آرامد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به اهتجان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
خمیرکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتجان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
خمیرکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب). و رجوع به اعتجان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَن ن)
نعت مفعولی از استکنان، ساکن. متوطن:
آن دو گرگانی و دو رازی و دو ولوالجی
سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
قبیح و زشت شمرنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهجان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
مکروه و زشت و عیب گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). مستقبح. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهجان شود، زشت. ناپسندیده: کار ناکرده را مزد خواستن مستقبح و مستهجن یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 102) ، رکیک. زننده: این لفظ اگر چه مستهجن است بازگفتن بر زبان راند... (مرزبان نامه ص 10) ، مرد که نیمی عرب و نیمی عجم یعنی دورگه باشد و به زعم عرب چنین کس غیرفصیح است. (سبک شناسی ج 2 ص 31)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
فراخویشتن کشنده چیزی را به چوگان و مانند آن، فراهم آورنده و گردکننده مال را. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از مصدر استجناب. جنب شونده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ)
نعت مفعولی از مصدر استجناح، خم شده و مایل کرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از مصدر استجناح. خم شونده ومایل شونده. (اقرب الموارد) ، خم کننده ومایل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستکن
تصویر مستکن
نهفته، باز گردنده: به خانه پوشیده نهفته، مراجعت کننده بخانه خود
فرهنگ لغت هوشیار
زشت شمرنده پچل زشت، آک دانسته، پار تاز: دو رگه پارسی تازی عیب گرفته شده، زشت رکیک: و این لفظ اگر مستهجن است باز گفتن بر زبان راند، مرد دورگه که نیمی عرب و نیمی عجم باشد و بزعم عرب چنین کس غیرفصیح بود
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که درحالت مستی است: سوی رزباید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
نو گشته نو سازی شده نو ساز نو گرداننده نو گردیده جدیدشده. نوکننده نو گرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته مشته: ابزار تو پالی برای کوفتن چرم، ابزاری در پنبه زنی، دسته تیغ، چغانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستهجن
تصویر مستهجن
((مُ تَ جَ))
زشت و قبیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستان
تصویر مستان
((مَ))
کسی که در حالت مستی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستجد
تصویر مستجد
((مُ تَ جِ))
نو کننده، نو گرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستجد
تصویر مستجد
((مُ تَ جَ))
نو گردیده، جدید شده
فرهنگ فارسی معین
بد، رکیک، زشت، قبیح، مبتذل، ناپسند
متضاد: مستحسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد