نعت مفعولی از مصدر استجاده، نیکو شمرده شده. (اقرب الموارد) ، آنکه جود و بخشش او را خواستار باشند. (اقرب الموارد) ، پسندشده. (ناظم الاطباء). رجوع به استجاده شود
نعت مفعولی از مصدر استجاده، نیکو شمرده شده. (اقرب الموارد) ، آنکه جود و بخشش او را خواستار باشند. (اقرب الموارد) ، پسندشده. (ناظم الاطباء). رجوع به استجاده شود
در بدیع شعری که در آخر هر مصراع آن چند کلمۀ زیاده از وزن می آورند، برای مثال ای کامگارسلطان انصاف تو به گیهان ی گشته عیان / مسعودشهریاری خورشید نامداری ی اندر جهان / ای اوج چرخ جایت گیتی ز روی و رایت ی چون بوستان (مسعودسعد - ۴۵۵)، افزون شده، زیاد
در بدیع شعری که در آخر هر مصراع آن چند کلمۀ زیاده از وزن می آورند، برای مِثال ای کامگارسلطان انصاف تو به گیهان ی گشته عیان / مسعودشهریاری خورشید نامداری ی اندر جهان / ای اوج چرخ جایت گیتی ز روی و رایت ی چون بوستان (مسعودسعد - ۴۵۵)، افزون شده، زیاد
نعت مفعولی از مصدر استجابه. پاسخ داده شده. جواب داده شده. (اقرب الموارد) (از غیاث). رجوع به استجابه شود، پذیرفته شده دعا و برآورده شده حاجت. (اقرب الموارد). قبول کرده شده. (غیاث) (آنندراج). مقبول. پذیرفته. انجام یافته. برآورده. درگیر شده. روا. برآمده: ایزد دعای سوختگان را بود مجیب پس چون دعای دشمن تو نیست مستجاب. معزی. بر فلک بایدشدن از راه پند ای برادر چون دعای مستجاب. ناصرخسرو. چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند باد به آئین خضر دعوتشان مستجاب. خاقانی. پیک انفاس بر طریق مراد دعوت مستجاب من رانده ست. خاقانی. پس به آخر مرا دعا گفتی آن دعا مستجاب دیدستند. خاقانی. در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد فارغم از این که دانم مستجاب است این دعا. خاقانی. ذره صفت پیش تو ای آفتاب باد دعای سحرم مستجاب. نظامی. دلش روشن و دعوتش مستجاب. سعدی. - مستجاب آمدن، مستجاب شدن. برآورده شدن. پذیرفته شدن: مستجاب آمد دعای آن شکم سوزش حاجت بزد بیرون علم. مولوی (مثنوی). - مستجاب الدعوات، کسی که به دعاهای وی پاسخ داده می شود و پذیرفته و برآورده می گردد. (ناظم الاطباء). - مستجاب الدعوه، آنکه دعای او مستجاب گردد. که دعای وی گیرا باشد. که دعاهای او برآورده شود. که دعاهای او درگیرشود: درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. (گلستان). - مستجاب دعا، آنکه دعای او مستجاب باشد. مستجاب الدعوه: در شهنشاه و آل برهان باد سوزنی پیر مستجاب دعا. سوزنی. - مستجاب شدن، برآورده شدن. مقبول شدن. پذیرفته شدن. درگیر شدن دعا: غراب بین نیست جز پیمبری که مستجاب زود شد دعای او. منوچهری. زین گره ناحفاظ حافظ جانش تو باش کز تو دعای غریب زود شود مستجاب. خاقانی. گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد. خاقانی. کی دعای تو مستجاب شود که به یک روی در دو محرابی. سعدی. - امثال: این دعائی است که مستجاب نمی شود. (امثال و حکم دهخدا). - مستجاب کردن، برآورده کردن. پذیرفتن. برآوردن. بجای آوردن: چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند امید تا کی دارم که مستجاب کنند. مسعودسعد. هر سحر گویدش دعای بخیر ایزد ارجو که مستجاب کند. خاقانی. حافظ وصال می طلبد از ره دعا یارب دعای خسته دلان مستجاب کن. حافظ. - مستجاب گشتن، مستجاب شدن: آن دعا مستجاب گشت و اپرویز نامه ای نبشت به بادان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 106). - نامستجاب، برنیاورده. برآورده نشده: نابارور نرستی هرگز از این درخت نامستجاب بازنگشتی از آن دعا. مسعودسعد. بیش از برونشان نگذشته ست و نگذرد اشعارشان چو دعوت نامستجابشان. خاقانی
نعت مفعولی از مصدر استجابه. پاسخ داده شده. جواب داده شده. (اقرب الموارد) (از غیاث). رجوع به استجابه شود، پذیرفته شده دعا و برآورده شده حاجت. (اقرب الموارد). قبول کرده شده. (غیاث) (آنندراج). مقبول. پذیرفته. انجام یافته. برآورده. درگیر شده. روا. برآمده: ایزد دعای سوختگان را بود مجیب پس چون دعای دشمن تو نیست مستجاب. معزی. بر فلک بایدشدن از راه پند ای برادر چون دعای مستجاب. ناصرخسرو. چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند باد به آئین خضر دعوتشان مستجاب. خاقانی. پیک انفاس بر طریق مراد دعوت مستجاب من رانده ست. خاقانی. پس به آخر مرا دعا گفتی آن دعا مستجاب دیدستند. خاقانی. در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد فارغم از این که دانم مستجاب است این دعا. خاقانی. ذره صفت پیش تو ای آفتاب باد دعای سحرم مستجاب. نظامی. دلش روشن و دعوتش مستجاب. سعدی. - مستجاب آمدن، مستجاب شدن. برآورده شدن. پذیرفته شدن: مستجاب آمد دعای آن شکم سوزش حاجت بزد بیرون علم. مولوی (مثنوی). - مستجاب الدعوات، کسی که به دعاهای وی پاسخ داده می شود و پذیرفته و برآورده می گردد. (ناظم الاطباء). - مستجاب الدعوه، آنکه دعای او مستجاب گردد. که دعای وی گیرا باشد. که دعاهای او برآورده شود. که دعاهای او درگیرشود: درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. (گلستان). - مستجاب دعا، آنکه دعای او مستجاب باشد. مستجاب الدعوه: در شهنشاه و آل برهان باد سوزنی پیر مستجاب دعا. سوزنی. - مستجاب شدن، برآورده شدن. مقبول شدن. پذیرفته شدن. درگیر شدن دعا: غراب بین نیست جز پیمبری که مستجاب زود شد دعای او. منوچهری. زین گُرُه ناحفاظ حافظ جانش تو باش کز تو دعای غریب زود شود مستجاب. خاقانی. گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد. خاقانی. کی دعای تو مستجاب شود که به یک روی در دو محرابی. سعدی. - امثال: این دعائی است که مستجاب نمی شود. (امثال و حکم دهخدا). - مستجاب کردن، برآورده کردن. پذیرفتن. برآوردن. بجای آوردن: چو هیچ دعوت من در جهان نمی شنوند امید تا کی دارم که مستجاب کنند. مسعودسعد. هر سحر گویدش دعای بخیر ایزد ارجو که مستجاب کند. خاقانی. حافظ وصال می طلبد از ره دعا یارب دعای خسته دلان مستجاب کن. حافظ. - مستجاب گشتن، مستجاب شدن: آن دعا مستجاب گشت و اپرویز نامه ای نبشت به بادان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 106). - نامستجاب، برنیاورده. برآورده نشده: نابارور نرستی هرگز از این درخت نامستجاب بازنگشتی از آن دعا. مسعودسعد. بیش از برونشان نگذشته ست و نگذرد اشعارشان چو دعوت نامستجابشان. خاقانی
نعت فاعلی از مصدر استجاده، نیکویابندۀ چیزی و جیّدشمرنده. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، جود و بخشش کسی را خواهنده. (اقرب الموارد) ، اسپ نیکورو و جواد خواهنده. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به استجاده شود
نعت فاعلی از مصدر استجاده، نیکویابندۀ چیزی و جیّدشمرنده. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، جود و بخشش کسی را خواهنده. (اقرب الموارد) ، اسپ نیکورو و جواد خواهنده. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به استجاده شود
جای آمد و شد کردن شتران. (منتهی الارب) : مسترادالابل، محل آمد و شد شتران در چراگاه، مسترادالرجل، مکان شخص که در آنجا جولان می کند و بجهت نفاست آنجا، بدان علاقمند می باشد، اًن ّ فلاناً لمستراد لمثله، یعنی مثل آن را می جوید. (از اقرب الموارد). و رجوع به استراده شود
جای آمد و شد کردن شتران. (منتهی الارب) : مسترادالابل، محل آمد و شد شتران در چراگاه، مسترادالرجل، مکان شخص که در آنجا جولان می کند و بجهت نفاست آنجا، بدان علاقمند می باشد، اًن ّ فلاناً لمستراد لمثله، یعنی مثل آن را می جوید. (از اقرب الموارد). و رجوع به استراده شود
نعت مفعولی از استزاده. زیادکرده شده. (منتهی الارب). افزون شده. زیادشده. رجوع به افزون و استزاده شود: مر ترا ای هم به دعوی مستزاد این بدستت از جهاد و اعتقاد. مولوی (مثنوی). نکته ای زان شرح گوید اوستاد تا شناسی علم او را مستزاد. مولوی (مثنوی). ، (اصطلاح ادبی) قصیده یا قطعه یا رباعی و جز آن که در دنبال هر مصراعی از آن مصراعی به وزن کوتاهتر به قافیۀ همان مصراع آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی از شعر که در آخر هر مصرع کلمه ای زیاده از وزن آورند. (از غیاث) (آنندراج). کلامی است که زیاده کرده شود در آخر بیت یا آخر هر مصراع آن، و شرط است رعایت قافیه در مستزاد و ربط آن به حسب معنی به کلام منظوم در سیاق و سباق اما بیت باید که بی فقرۀ مستزاد در نفس خویش تمام باشد چنانچه اگر مستزاد باشد یا نباشد معنی بیت موقوف بر آن نباشد. مثال آنچه مستزاد بعد از بیتی واقعشود: رفتم به طبیب و گفتمش بیمارم از اول شب تا به سحر بیدارم درمانم چیست ؟ نبضم چو طبیب دید گفت از سر لطف جز عشق نداری مرضی پندارم معشوق تو کیست ؟ مثال آنچه مستزاد در آخر هر مصراع زیاد کرده شود: یک چند پی زینت و زیور گشتیم در عهد شباب یک چند پی کاغذ و دفتر گشتیم خواندیم کتاب چون واقف از این جهان ابتر گشتیم نقشیست بر آب دست از همه شستیم و قلندر گشتیم ما را دریاب. و این طریق متقدمان است، اما امیرخسرو تصرفی لطیف کرده و ابیات را موقوف گردانیده و مستزاد را حامل ساخته. مثال هر دو یک رباعی بقلم آمد و مصراع چهارم حامل و موقوف است: شاهی که به دور دولتش در طربم چون من همه کس از بهر دوامش به دعا روز و شبم در جمله نفس هر چند که شاه شهر می بخشد زر در گاه سخا من بنده بتفویض ز شه می طلبم یک ذره و بس. کذا فی مجمعالصنایع و جامعالصنایع. مثال مستزاد بعد از بیتی که بی فقرۀ مستزاد درست نیست، هم از امیرخسرو: تا خط معنبر ز رخت بیرون جست از بادۀ اشک خویش هر عاشق مست رخ گلگون کرد در جوی جمال تو مگر آب نماند کان سبزه که زیر آب بودی پیوست سر بیرون کرد. و بعضی از متأخرین دو فقره مستزاد زیاد کرده اند و آن لطفی دیگر پیدا کرده. مثال آن در سه بیت بنظر آمده: آن کیست که تقریر کند حال گدا را در حضرت شاهی، با عزت و جاهی از نغمۀ بلبل چه خبر باد صبا را از ناله و آهی، هر شام و پگاهی هر چند نیم لایق درگاه سلاطین نومید نیم نیز، از طالع خویشم شاهان چه عجب گر بنوازند گدا را گاهی به نگاهی، در سالی و ماهی زاری و زر و زور بود مایۀ عاشق یا رحم ز معشوق، یا یاری طالع نه زور مرا نه زر و نه رحم شما را بس حال تباهی، پامال چو کاهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 613 و 614). ظاهراً مستزاد مسعودسعد (دیوان ص 561) در این نوع شعر کیفیتی خاص و قدمتی دارد، بیتی چند از آن چنین است: ای کامگارسلطان انصاف تو به کیهان گشته عیان مسعود شهریاری خورشید نامداری اندر جهان ای اوج چرخ جایت گیتی ز روی و رایت چون بوستان چون تیغ آسمانگون گرددبه خوردن خون همداستان باشد به دستت اندر از گل بسی سبکتر گرز گران..
نعت مفعولی از استزاده. زیادکرده شده. (منتهی الارب). افزون شده. زیادشده. رجوع به افزون و استزاده شود: مر ترا ای هم به دعوی مستزاد این بدستت از جهاد و اعتقاد. مولوی (مثنوی). نکته ای زان شرح گوید اوستاد تا شناسی علم او را مستزاد. مولوی (مثنوی). ، (اصطلاح ادبی) قصیده یا قطعه یا رباعی و جز آن که در دنبال هر مصراعی از آن مصراعی به وزن کوتاهتر به قافیۀ همان مصراع آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی از شعر که در آخر هر مصرع کلمه ای زیاده از وزن آورند. (از غیاث) (آنندراج). کلامی است که زیاده کرده شود در آخر بیت یا آخر هر مصراع آن، و شرط است رعایت قافیه در مستزاد و ربط آن به حسب معنی به کلام منظوم در سیاق و سباق اما بیت باید که بی فقرۀ مستزاد در نفس خویش تمام باشد چنانچه اگر مستزاد باشد یا نباشد معنی بیت موقوف بر آن نباشد. مثال آنچه مستزاد بعد از بیتی واقعشود: رفتم به طبیب و گفتمش بیمارم از اول شب تا به سحر بیدارم درمانم چیست ؟ نبضم چو طبیب دید گفت از سر لطف جز عشق نداری مرضی پندارم معشوق تو کیست ؟ مثال آنچه مستزاد در آخر هر مصراع زیاد کرده شود: یک چند پی زینت و زیور گشتیم در عهد شباب یک چند پی کاغذ و دفتر گشتیم خواندیم کتاب چون واقف از این جهان ابتر گشتیم نقشیست بر آب دست از همه شستیم و قلندر گشتیم ما را دریاب. و این طریق متقدمان است، اما امیرخسرو تصرفی لطیف کرده و ابیات را موقوف گردانیده و مستزاد را حامل ساخته. مثال هر دو یک رباعی بقلم آمد و مصراع چهارم حامل و موقوف است: شاهی که به دور دولتش در طربم چون من همه کس از بهر دوامش به دعا روز و شبم در جمله نفس هر چند که شاه شهر می بخشد زر در گاه سخا من بنده بتفویض ز شه می طلبم یک ذره و بس. کذا فی مجمعالصنایع و جامعالصنایع. مثال مستزاد بعد از بیتی که بی فقرۀ مستزاد درست نیست، هم از امیرخسرو: تا خط معنبر ز رخت بیرون جست از بادۀ اشک خویش هر عاشق مست رخ گلگون کرد در جوی جمال تو مگر آب نماند کان سبزه که زیر آب بودی پیوست سر بیرون کرد. و بعضی از متأخرین دو فقره مستزاد زیاد کرده اند و آن لطفی دیگر پیدا کرده. مثال آن در سه بیت بنظر آمده: آن کیست که تقریر کند حال گدا را در حضرت شاهی، با عزت و جاهی از نغمۀ بلبل چه خبر باد صبا را از ناله و آهی، هر شام و پگاهی هر چند نیم لایق درگاه سلاطین نومید نیم نیز، از طالع خویشم شاهان چه عجب گر بنوازند گدا را گاهی به نگاهی، در سالی و ماهی زاری و زر و زور بود مایۀ عاشق یا رحم ز معشوق، یا یاری طالع نه زور مرا نه زر و نه رحم شما را بس حال تباهی، پامال چو کاهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 613 و 614). ظاهراً مستزاد مسعودسعد (دیوان ص 561) در این نوع شعر کیفیتی خاص و قدمتی دارد، بیتی چند از آن چنین است: ای کامگارسلطان انصاف تو به کیهان گشته عیان مسعود شهریاری خورشید نامداری اندر جهان ای اوج چرخ جایت گیتی ز روی و رایت چون بوستان چون تیغ آسمانگون گرددبه خوردن خون همداستان باشد به دستت اندر از گل بسی سبکتر گرز گران..
نعت مفعولی از مصدر استجاره، آنکه طلب امن از او کنند. (غیاث). پناه. پناهگیر: سوی خود کن این خفاشان را مطار زین خفاشیشان بخر ای مستجار. مولوی (مثنوی). رجوع به استجاره شود
نعت مفعولی از مصدر استجاره، آنکه طلب امن از او کنند. (غیاث). پناه. پناهگیر: سوی خود کن این خفاشان را مطار زین خفاشیشان بخر ای مستجار. مولوی (مثنوی). رجوع به استجاره شود
نعت مفعولی از استفاده. فایده گرفته شده و آنچه بطریق فایده حاصل شده باشد. (غیاث) (آنندراج). فائده گرفته. سودبرده. منتفع گرفته شده. حاصل شده. رجوع به استفاده شود، مقصود ومراد و خواهش. (ناظم الاطباء). مفاد. معنی. مدلول. - مستفاد شدن، برآمدن: از این جمله چنین مستفاد میشود، چنین برمی آید. - عقل مستفاد، عقل بالمستفاد. مرحلۀ چهارم نفس انسانی. رجوع به عقل در همین لغت نامه شود
نعت مفعولی از استفاده. فایده گرفته شده و آنچه بطریق فایده حاصل شده باشد. (غیاث) (آنندراج). فائده گرفته. سودبرده. منتفع گرفته شده. حاصل شده. رجوع به استفاده شود، مقصود ومراد و خواهش. (ناظم الاطباء). مفاد. معنی. مدلول. - مستفاد شدن، برآمدن: از این جمله چنین مستفاد میشود، چنین برمی آید. - عقل مستفاد، عقل بالمستفاد. مرحلۀ چهارم نفس انسانی. رجوع به عقل در همین لغت نامه شود
پشت بر نهادن، پناه بردن، پناه دادن، یافته آوردن (یافته هم آوای بافته قبض وصول حجت را گویند) پشت دادن پشت نهادن بسوی چیزی، پناه بکسی دادن، پناه بکسی بردن، نسبت کردن بر برداشتن بکسی، سند قرار دادن چیزی را، جمع استنادات
پشت بر نهادن، پناه بردن، پناه دادن، یافته آوردن (یافته هم آوای بافته قبض وصول حجت را گویند) پشت دادن پشت نهادن بسوی چیزی، پناه بکسی دادن، پناه بکسی بردن، نسبت کردن بر برداشتن بکسی، سند قرار دادن چیزی را، جمع استنادات
افزون شده، زیاد شده، نوعی شعر که در آخر هر مصراع عبارتی کوتاه شبیه به نثر مسجّع بیفزایند که در معنی با آن مصرع مربوط اما از وزن اصلی شعر خارج و زاید باشد
افزون شده، زیاد شده، نوعی شعر که در آخر هر مصراع عبارتی کوتاه شبیه به نثر مسجّع بیفزایند که در معنی با آن مصرع مربوط اما از وزن اصلی شعر خارج و زاید باشد